گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

ورا عبدالسلام آنگه چنین گفت

که این مرد این همه عین الیقین گفت

که چشم من در این اسرار افتاد

شدم من از وجود خویش آزاد

چو دیدم روی اودیدم حقیقت

نمود سرّ بیچون در شریعت

سراپایش نظر کردم خدایست

ابا ذات حقیقت آشنایست

جلال اندر جمالش هست پیدا

در اینجا کرد رازم آشکارا

سخن کاینمرد میگوید همان است

که این بیچاره اندر جان عیانست

سخن کاین مرد گفت اینجا یقین باز

میان عاشقان آمد سرافراز

سخن کاین مرد گفت از بود بود است

که ذات جسم و جان در کل نموداست

سخن کاین مرد میگوید خدایست

همه ذرات اینجا رهنمایست

هر آنکو ره برد او را بداند

چو داند اندر و حیران بماند

من این دلدار میدانم که چونست

که از عقل خلایق آن برونست

تو اکنون ای جنید ار بازدانی

سزد کز پیر خود این راز دانی

سخن از عقل میگوئی دگر باز

کجا عقل این تواند گفت سرباز

سخن از عشق میگوید عیانی

بر هر کس یقین راز نهانی

سخن از عشق میگوید در اینجا

تو میدانی چه میجوید در اینجا

فراقی در وصال بازدیده است

وصال آنگاه کلّی باز دیده است

وصالش در فراق آمد پدیدار

نمیبینی همی جز دید دلدار

مرا بود این زمان این یار رهبر

تو نیز ار گفت او درعشق ره بر

حقیقت این زمانش گر بزندان

دل او را در اینجاگه بسوزان

مرنجان خویشتن گر بود اوئی

که با او این زمان در گفت و گوئی

تو اوئی او ترا و می ندانی

که من با او عیانم در نمانی

منم با او و او با من حقیقت

نمودش یافتم اندر شریعت

منم او را و او با من یقینست

که اودر من حقیقت رازبین است

ز بهر من در این بغداد آمد

که کل از جسم و جان آزاد آمد

ز جسم وجان طمع بریده است او

که صاحب درد و صاحب دیده است او

چو باشد آفتاب اندر درونش

همان خورشید اندر رهنمودنش

کسی دارد مثال آفتاب او

از آن اینجاست اندر تک و تاب او

از آن خورشید رهبر بود بر ذات

نهاده روی سوی جمله ذرات

همه ذرات گرد اوست اینجا

که میبینند با او دوست اینجا

حقیقت دوست با اودر میانست

اناالحق گوی با وی در بیانست

چو حق او راست پس مطلق چه گوید

بجز حق در درون او که گوید

خدا با اوست اینجا راز گفته

ابا ما و تو اینجا بازگفته

خدا با اوست میگوید که مائیم

اناالحق تا سراسر مینمائیم

خدا با اوست از بهر نمودار

بخواهد کردنش اینجای بردار

بخواهد سوختن در آخر کار

شود در آخر کار او خبردار

اگرچه هر خبر دارد بظاهر

خبر کل باز یابد او در آخر

بآخر هم بسوزانید او را

چنان باشد مر اورا گفتگو را

ولیکن چون کنند اینجای بردار

حقیقت گوید این سر صاحب اسرار

که من هستم خدا بیشک بدانید

حقیقت حق منم یک یک بدانید

از اول اندر اینجا گه زبانش

برون آرند اینجا از دهانش

ببرندش دگر دست و دگر پای

اناالحق چون بگوید جای بر جای

به آخر دست او بالا پذیرد

نمودش جمله اینجادست گیرد

بسوزانند آخر ظاهر یار

شود در آتش آنگه ناپدیدار

بگوئید آن زمان خاکستر او

اناالحق همچنان در گفت و درگو

بسی راز است او رااندر اینجا

بهل تا زود بگشاید در اینجا

جنید او را تو اکنون دان ز مندوست

حقیقت حق نگر او را که حق اوست

درون او نظر کن راز مطلق

حق است اینجا و میگوید اناالحق

اناالحق میزند در دید یار است

مر اورا ذات جانان آشکار است

جنیدا این نگهدار و نگو راز

تو این اسرار جز با صاحب راز

چو این مرد است از مردان دیندار

میان عاشقان صاحب اسرار

بخواهد یافتن او سرفرازی

حقیقت دان تو او را بینیازی

بپرسیدم دگر از پیر خود من

ترا این سر کرا کردست روشن

بگو تا من چو تو این راز دانند

حقیقت سرّ کلی بازدانند

تو این از خویش میگوئی مرا راز

و یا از دیگری بشنیدهٔ باز

بگو این مرد را تا من بدانم

که من بر تو حقیقت مهربانم

جوابم داد کای شیخ سرافراز

مرا مر خضر گفتست این سخن باز

شبی در خلوت اسرار بودم

دمی دم دیدهٔ دیدار بودم

چنانم وجد بُد یا حضرت ذات

که گوئی جان شدم مر جمله ذرات

دل وجانم چنان درآشنائی

دل آن شب یافت اسرار خدائی

فرو رفتم درون خود حقیقت

برستم من ز نیک و بد حقیقت

حقیقت وقت من خوش بد در آن دم

نمودم راز جانان من چودیدم

دمادم رخ نمودم سر اسرار

شدم ازدیدن دم ناپدیدار

چو درعین عیان من راز دیدم

وصال یار آن شب باز دیدم

عیانم منکشف شد اندر اینجا

خدا را یافتم من در همه جا

درونم با برون حق یافتم من

حقیقت سرّ مطلق یافتم من

نبودم من همه کلی خدا بود

که ما را اندر آن دیدار بنمود

دمی خوش خوش درآن حالت فتادم

زمانی بر زمین من رخ نهادم

چو با خویش آمدم اینجا یقین من

بدیدم در زمان خورشید روشن

یکی پیری بدیدم ماه رفتار

که شد در خلوت من او پدیدار

چنان پیری که نورش بود در روی

ابا من بود اینجا روی در روی

چو آن حالت بدیدم من در آن شب

که پیری آنچنان آمد در آن شب

چو با خویش آمدم کردم سلامی

بر من کرد پیر دین قوامی

دمی خاموش بودم بعد از آن پیر

مرا گفتا درین حالت چه تدبیر

دمی خوش دست دادت در زمانه

طلب کردی وصال جاودانه

طلب کردی ندانندت یقین دوست

کجایابی ازین عین الیقین دوست

ترا آن دم دل و جان محو باشد

که مکرت را بآخر صحو باشد

اگر ازجان درین ره بگذری تو

جمال یار اینجا بنگری تو

جمال یار میجوئی و با تست

کجا یابی چنین کاری چنین سست

زمانی با وصال او نبودت

خیالی ازوصال اینجا نمودت

خیالی دیدی و حیران شدی تو

چنین در عشق سرگردان شوی تو

وصال یار را تابی نداری

که اینجا این توانی پای داری

نمودت همچو منصور حقیقی

که یارد کرد با او هم رفیقی

تو این دم حالتی خوش دست دادت

ولی کلی ندیدی نور ذاتت

دل از جان دور کن تا یار یابی

درون جان به کل دلدار یابی