گنجور

 
عطار

در آن ویرانه شد محمود یک روز

یکی دیوانه‌ای را دید پر سوز

کلاهی از نمد بر سر نهاده

بد و نیک جهان بر در نهاده

بر او چون فرود آمد زمانی

تو گفتی داشت اندوه جهانی

نه یک لحظه سوی سلطان نظر کرد

نه از اندوه خود یک دم گذر کرد

شهش گفتا که چه اندوه داری

که گویی بر دلت صد کوه داری

زبان بگشاد مرد از پردهٔ راز

که ای پرورده در صد پردهٔ ناز

گرت هم زین نمد بودی کلاهی

ترا بودی درین اندوه راهی

ولیکن در میان پادشایی

چه دانی سختی و درد جدایی‌؟

که مومی با عسل خفته به‌صد ناز

نه از آتش خبر دارد نه از گاز

ولی هرگه که از وی شمع سازند

ز سوز‌َش روشنی‌ِ جمع سازند

چو اشک از آتش آید افسر او

بداند آنچه آید بر سر او

تو هم این دم نه‌ای از خویش آگاه

ولی آن دم که برگیرندت از راه

به‌هر یک یک نفس روشن بدانی

که مُرده بوده‌ای در زندگانی