گنجور

 
عطار

پیمبر در شب معراج ناگاه

یکی دریای اعظم دید در راه

ملایک گردِ آن استاده خَیلی

گشاده هر یکی از دیده سَیلی

پیمبر گفت ای پاکان بیکبار

چرا گرئید پیوسته چنین زار

ز غیب الغیب چون فرمان بدادند

زبان در پیشِ پیغامبر گشادند

کز آنگه باز کین گردون خمیدست

خدا از نور ما را آفریدست

وز آنگه باز می‌گرئیم از آنگاه

بقومی ز امّتت کایشان درین راه

چنان دانند و در باری نباشند

که درکارند و در کاری نباشند

ندانند و ز پنداری که دارند

دران پندار عمری می‌گذرانند

بدین نقدی که تو داری و دانی

چگونه می‌کنی بازارگانی

اگر بودی غم دینت زمانی

نبودی هر دمت در دین زیانی

بکن کاری که اینجا مردِ کاری

که چون آنجا رَوی در زیرِ باری

دریغا سودِ بسیارت زیان شد

که راهت محو گشت و کاروان شد

دریغا عمرِ خود بر باد دادی

نه نیکو عمرِ خود را داد دادی

دگر از حق چه خواهی زندگانی

که قدر این قدر هم می‌ندانی

کسی کو قدرِ یک جَو عمر نشناخت

بگنجی عمر نتواند سرافراخت

مده بر باد عمرت رایگانی

که بر بادست عمر و زندگانی

چنین عمری که گر خواهی زمانی

کسی نفروشدت هرگز بجانی