گنجور

 
عطار

حریصی در میان مست و هشیار

بسی جان کند و هم کوشید بسیار

بروز و شب زیادت بود کارش

که تا دینار شد سیصد هزارش

فزون از صد هزارش بود املاک

فزون از صد هزارش نقد در خاک

فزون از صد هزار دیگرش بود

که پیش مردمان کشورش بود

چو مال خویش از حد بیش می‌دید

سرای خویش و مال خویش می‌دید

بدل گفتا که بنشین و همه سال

بخور خوش تا ازان پس چون شود حال

چو شد این مال خرج خورد و پوشم

اگر باید دگر آنگه بکوشم

چو خوش بنشست تا زر می‌خورد خوش

بشادی نفس را می‌پرورد خوش

چو با خود کرد این اندیشه ناگاه

درآمد زود عزرائیل جان خواه

چو عزرائیل را نزدیک دید او

جهان بر چشمِ خود تاریک دید او

زبان بگشاد و زاری کرد آغاز

که عمری صرف کردم در تگ و تاز

کنون بنشسته‌ام تا بهره گیرم

روا داری که من بی‌بهره میرم

کجا می‌گشت عزرائیل ازو باز

همی جان برگرفتن کرد آغاز

بزاری مرد گفتا گر چنانست

که ناچار این زمانت قصدِ جانست

کنون دینار من سیصد هزارست

دهم یک صد هزارت گر بکارست

سه روزم مهل ده بر من ببخشای

وزان پس پیش گیر آنچت بوَد رای

کجا بشنید عزرائیل این راز

کشیدش عاقبت چون شمع در گاز

دگر ره مرد گفتا دادم اقرار

ترا دو صد هزار از نقد دینار

دو روزم مهل ده چون هست این سهل

نداد القصه عزرائیل هم مهل

مگر می‌داد خود سیصد هزاری

که تا مهلش دهد یک روز باری

بزاری گفت بسیارو شنید او

نبودش مهل و مقصودی ندید او

بآخر گفت می‌خواهم امانی

که تا یک حرف بنویسم زمانی

امانش داد چندانی که یک حرف

نوشت از خون چشم خود بشنگرف

که هان ای خلقِ عمر و روزگاری

که می‌دادم بها سیصد هزاری

که تا یک ساعتی دانم خریدن

نبودم هیچ مقصود از چخیدن

چنین عمری شما گر می‌توانید

نکو دارید وقدر آن بدانید

که گر از دست شد چون تیر از شست

نه بفروشند و نه هرگز دهد دست

کسی کو در چنین عمری زیان کرد

بغفلت عمرِ شیرین را فشان کرد