گنجور

 
عطار

ماه را در مشک پنهان کرده‌ای

مشک را بر مه پریشان کرده‌ای

چشم عقل دوربین را روز و شب

بر جمال خویش حیران کرده‌ای

از شکنج زلف رستم افکنت

هر زمان صد گونه دستان کرده‌ای

دام مشکین است زلف عنبرینت

دام مشکین عنبر افشان کرده‌ای

من دل و جان خوانمت از جان و دل

تو چنین قصد دل و جان کرده‌ای

یوسف عهدی کزان چاه چو سیم

پوست بر من همچو زندان کرده‌ای

گفتمت بردی به بازی دل ز من

این خصومت باز بازان کرده‌ای

چشم تو می‌گوید از تو خامشی

کین چنین بازی فراوان کرده‌ای

در صفات حسن خود عطار را

تا که جان دارد ثناخوان کرده‌ای