گنجور

 
عطار

تا به دام عشق او آویختیم

جان و دل را فتنه‌ها انگیختیم

دل چو در گرداب عشقش اوفتاد

تن فرو دادیم و در نگریختیم

بس که اندر وادی سودای او

خون دل با خاک ره آمیختیم

خاک پای او به نوک برگ چشم

گاه می‌رفتیم و گه می‌بیختیم

چون نیامد بر سر غربیل هیچ

پای در گل خاک بر سر ریختیم

گرچه ما زیرک ترین مرغی بدیم

لیک در دامش به حلق آویختیم

همچو عطاری ز شوق روی او

صورتش با روی جان انگیختیم