گنجور

 
عطار

بس که جان در خاک این در سوختیم

دل چو خون کردیم و در بر سوختیم

در رهش با نیک و بد در ساختیم

در غمش هم خشک و هم تر سوختیم

سوز ما با عشق او قوت نداشت

گرچه ما هر دم قوی‌تر سوختیم

چون بدو ره نی و بی او صبر نی

مضطرب گشتیم و مضطر سوختیم

چون ز جانان آتشی در جان فتاد

جان خود چون عود مجمر سوختیم

چون ز دلبر طعم شکر یافتیم

دل چو عود از طعم شکر سوختیم

چون دل و جان پردهٔ این راه بود

جان ز جانان دل ز دلبر سوختیم

مدت سی سال سودا پخته‌ایم

مدت سی سال دیگر سوختیم

عاقبت چون شمع رویش شعله زد

راست چون پروانه‌ای پر سوختیم

پر چو سوخت آنگه درافکندیم خویش

تا به‌کلی پای تا سر سوختیم

خواه گو بنمای روی و خواه نه

ما سپند روی او بر سوختیم

چون به یک جو می‌نیرزیدیم ما

خرمن پندار یکسر سوختیم

چون شکست اینجا قلم عطار را

اعجمی گشتیم و دفتر سوختیم