گنجور

 
عطار

دردا که ز یک همدم آثار نمی‌بینم

دل باز نمی‌یابم دلدار نمی‌بینم

در عالم پر حسرت بسیار بگردیدم

از خیل وفاداران دیار نمی‌بینم

در چار سوی عالم شش گوشهٔ توتویش

یک دوست نمی‌بینم یک یار نمی‌بینم

بسیار وفا جستم اندک قدم از هرکس

در روی زمین اندک بسیار نمی‌بینم

چندان که در آن وادی کردم طلب یک گل

در عرصهٔ این وادی جز خار نمی‌بینم

تا چند درین وادی بر جان و دلم لرزم

کانجا به دو جو جان را مقدار نمی‌بینم

تا چند ز نادانی دیوان جهان دارم

چون مور درین دیوان جز مار نمی‌بینم

هر روز ازین دیوان صد غم برما آید

دردا که درین صد غم غمخوار نمی‌بینم

گر زانکه اثر بودی در روی زمین کس را

زانگونه اثر کم شد کاثار نمی‌بینم

عطار دلت بر کن از کار جهان کلی

کز کار جهان یک دل بر کار نمی‌بینم