گنجور

 
عطار

چشم از پی آن دارم تا روی تو می‌بینم

دل را همه میل جان با سوی تو می‌بینم

تا جان بودم در تن رو از تو نگردانم

زیرا که حیات جان باروی تو می‌بینم

بس عاشق سرگردان از عشق تو لب برجان

آواره ز خان و مان بر بوی تو می‌بینم

از عشق تو نشکیبم گر خوانی و گر رانی

زیرا که دل افتاده در کوی تو می‌بینم

هر جا که یکی بیدل از عشق تو بی حاصل

سرگشته و بی منزل سر کوی تو می‌بینم

آن دل که بود سرکش گشته است اسیر عشق

اندر خم چوگانت چون گوی تو می‌بینم

گفتم که مگر کلی وصل تو بدانستم

صد جان و دل خود را یک موی تو می‌بینم

عطار مگر روزی ترکیش بود درسر

کامروز به عشق اندر هندوی تو می‌بینم