گنجور

 
عطار

گرفتم عشق روی تو ز سر باز

همی‌پرسم ز کوی تو خبر باز

چه گر عشق تو دریایی است آتش

فکندم خویشِتن را در خطر باز

دواسبه راه رندان برگرفتم

به کار خود درافتادم ز خر باز

فتادم در میان دُردنوشان

نهادم زهد و قرایی به در باز

میان جمع رندان خرابات

چو شمعی آمدم رفتم به سر باز

چنان از دردیت بی خویش گشتم

که گفتم نیست از جانم اثر باز

منم جانا و جانی در هوایت

ندارم هیچ جز جانی دگر باز

دلم زنجیر هستی بگسلاند

اگر بر دل کنی ناگاه در باز

همای همتم از غیرت تو

نیارد کرد از هم بال و پر باز

چه می‌گویم که جانها نیست گردد

اگر گیری ز جانها یک نظر باز

دل عطار از آهی که دانی

رهی دارد به سوی تو سحر باز