گنجور

 
عطار

گرفتم عشق روی تو ز سر باز

همی‌پرسم ز کوی تو خبر باز

چه گر عشق تو دریایی است آتش

فکندم خویشِتن را در خطر باز

دواسبه راه رندان برگرفتم

به کار خود درافتادم ز خر باز

فتادم در میان دُردنوشان

نهادم زهد و قرایی به در باز

میان جمع رندان خرابات

چو شمعی آمدم رفتم به سر باز

چنان از دردیت بی خویش گشتم

که گفتم نیست از جانم اثر باز

منم جانا و جانی در هوایت

ندارم هیچ جز جانی دگر باز

دلم زنجیر هستی بگسلاند

اگر بر دل کنی ناگاه در باز

همای همتم از غیرت تو

نیارد کرد از هم بال و پر باز

چه می‌گویم که جانها نیست گردد

اگر گیری ز جانها یک نظر باز

دل عطار از آهی که دانی

رهی دارد به سوی تو سحر باز

 
 
 
غزل شمارهٔ ۴۰۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم