گنجور

 
عطار

عاشقان چون به هوش باز آیند

پیش معشوق در نماز آیند

پیش شمع رخش چو پروانه

سر ببازند و سرفراز آیند

در هوایی که ذره خورشید است

پر برآرند و شاه‌باز آیند

بر بساطی که عشق حاکم اوست

جان ببازند و پاک‌باز آیند

گاه چون صبح بر جهان خندند

گاه چون شمع در گداز آیند

گاه از شوق پرده‌در گردند

گاه از عشق پرده ساز آیند

این همه پرده‌ها بر آرایند

بو که در پرده اهل راز آیند

چو نکو بنگری به کار همه

عاقبت باز در نیاز آیند

این همه کارها به جای آرند

بو که در خورد دلنواز آیند

ماه رویا همه اسیر تو اند

چند در شیب و در فراز آیند

تا به کی بی تو خون‌دل ریزند

تا به کی بی تو زیر گاز آیند

وقت نامد که عاشقان پیشت

از سر صد هزار ناز آیند

پرده برگیر تا جهانی جان

پای‌کوبان به پرده باز آیند

عاشقانی که همچو عطارند

در ره عشق بی مجاز آیند