گنجور

 
عطار

آتش عشق آب کارم برد

هوس روی او قرارم برد

روزگاری به بوی او بودم

روی ننمود و روزگارم برد

عشق تا در میان کشید مرا

از بد و نیک برکنارم برد

مست بودم که عشق کیسه شکاف

نیم‌شب نقد اختیارم برد

دردییی بر کفم نهاد به زور

سوی بازار دردخوارم برد

چون دلم مست شد ز دردی او

همچنان مست زیر دارم برد

من ز من دور مانده در پی دل

بار دیگر به کوی یارم برد

نعره برداشتم به بوی وصال

آتش غیرت آب کارم برد

چون بماندم به هجر روزی چند

باز در بند انتظارم برد

چون ز هستی مرا خمار گرفت

نیستی آمد و خمارم برد

چون شدم نیست پیش آن خورشید

همچو عطار ذره‌وارم برد