گنجور

 
عطار

عشق تو به سینه تاختن برد

وآرام و قرار من ز من برد

تن چند زنم که چشم مستت

جانی که نداشتم ز تن برد

صد گونه قرار از دل من

زلفت به طلسم پرشکن برد

عشق تو نمود دستبردی

مردی و زنی ز مرد و زن برد

با چشم تو عقل خویشتن را

بی خویشتنی ز خویشتن برد

عیسی لب روح‌بخش تو دید

در حال خرش شد و رسن برد

خضر آب حیات کی توانست

بی‌یاد لب تو در دهن برد

جمشید کجا جهان‌نمایی

بی عکس رخت به جام ظن برد

سیمرغ ز بیم دام زلفت

بگریخت و به قاف تاختن برد

گفتند بتان که چهرهٔ ما

قدر گل و رونق سمن برد

درتافت ستارهٔ رخ تو

وآب همه از چه ذقن برد

عطار چو شرح آن ذقن داد

گوی از همه کس بدین سخن برد