گنجور

 
عطار

بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبی نیافت

مست می عشق شد و از تو شرابی نیافت

داشتم امید آنک بو که در آیی به خواب

عمر شد و دل ز هجر خون شد و خوابی نیافت

تشنهٔ وصل تو دل چون به درت کرد روی

ماند به در حلقه‌وار وز درت آبی نیافت

دل ز تو بیهوش شد دیده برو زد گلاب

زانکه به از آب چشم دیده گلابی نیافت

چند زند بر نمک یار دلم گوییا

به ز دل عاشقان هیچ کبابی نیافت

دل چو ز نومیدیت زود فرو شد به خود

خود ز میان برگرفت هیچ نقابی نیافت

گفتمش آخر چه شد کین دل من روز و شب

سوی تو آواز داد وز تو خطابی نیافت

گفت مرا خوانده‌ای لیک نه از جان و دل

هر که ز جانم نخواند هیچ جوابی نیافت

در ره ما هر که را سایهٔ او پیش اوست

از تف خورشید عشق تابش و تابی نیافت

گر تو خرابی ز عشق جان تو آباد شد

زانکه کسی گنج عشق جز به خرابی نیافت

تا دل عطار دید هستی خود را حجاب

رهزن خود شد مقیم تا که حجابی نیافت