گنجور

 
عطار

ای عجب دردی است دل را بس عجب

مانده در اندیشهٔ آن روز و شب

اوفتاده در رهی بی پای و سر

همچو مرغی نیم بسمل زین سبب

چند باشم آخر اندر راه عشق

در میان خاک و خون در تاب و تب

پرده برگیرند از پیشان کار

هر که دارند از نسیم او نسب

ای دل شوریده عهدی کرده‌ای

تازه گردان چند داری در تعب

برگشادی بر دلم اسرار عشق

گر نبودی در میان ترک ادب

پر سخن دارم دلی لیکن چه سود

چون زبانم کارگر نی ای عجب

آشکارایی و پنهانی نگر

دوست با ما، ما فتاده در طلب

زین عجب تر کار نبود در جهان

بر لب دریا بمانده خشک لب

اینت کاری مشکل و راهی دراز

اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب

دایم ای عطار با اندوه ساز

تا ز حضرت امرت آید کالطرب

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۱ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
ادیب صابر

ای خجل با روی و زلفت روز و شب

مانده ام با روی و زلفت در عجب

رویت از روز است یا روز از رخت

شب ز زلف توست یا زلفت ز شب

کرده ای از روی روزی مختصر

[...]

عطار

روز و شب چون غافلی از روز و شب

کی کنی از سر روز و شب طرب

روی او چون پرتو افکند اینت روز

زلف او چون سایه انداخت اینت شب

گه کند این پرتو آن سایه نهان

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۱۳۱ مورد هم آهنگ دیگر از عطار
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه