آنچه در قعر جان همییابم
مغز هر دو جهان همییابم
وانچه بر رست از زمین دلم
فوق هفت آسمان همییابم
در رهی اوفتادهام که درو
نه یقین نه گمان همییابم
روز پنجه هزار سال آنجا
همچو باد وزان همییابم
غرق دریا چنان شدم که در آن
نه سر و نه کران همییابم
گم شدم گم شدم نمیدانم
که منم آنچه آن همییابم
خاک بر فرق من اگر از خویش
سر مویی نشان همییابم
گاه گاهی چو با خودم آرند
جای خود لامکان همییابم
آنچه آن کس نیافت و جان درباخت
من ز حق رایگان همییابم
هر دم از آفتاب حضرت حق
جای صد مژدگان همییابم
گوییا ای نیم من آنکه بدم
خار را ضیمران همییابم
آنکه پهلو نسود با موری
این دمش پهلوان همییابم
گر تو گویی که من نیم خود را
با تو هم داستان همییابم
جان من زان چنین توانا شد
که تنی ناتوان همییابم
ز غم حق که هر دم افزون باد
دل و جان شادمان همییابم
چون نیم در سبب چرا گویم
شادی از زعفران همییابم
گاه خود را چو مور میبینم
گاه پیل دمان همییابم
گاه سر را به نور دیدهٔ سر
برتر از هفت خان همییابم
پای جان بر ثری همیبینم
فرق بر فرقدان همییابم
چون پری گوشهای گرفتن از آنک
مردم از دیدگان همییابم
من بمردم از آن نگوید کس
کاثری از فلان همییابم
تا گل دل ز خاوران بشکفت
همه دل بوستان همی یابم
طرفه خاری که عشق خود گل اوست
در ره خاوران همییابم
عرش بالا درخت خوشهٔ عشق
خار را گلستان همییابم
از دم بوسعید میدانم
دولتی کین زمان همییابم
از مددهای او به هر نفسی
دولتی ناگهان همییابم
دل خود را ز نور سینهٔ او
گنج این خاکدان همییابم
تا که بیخویش گشتهام من ازو
خویش صاحب قران همییابم
بر تن خویش جزو جزوم را
همچو صد دیدهبان همییابم
هرچه رفت ارچه من نیم بر هیچ
پای خود در میان همییابم
هر کجا در دو کون دایرهای است
نقطهٔ جمله جان همییابم
سر مویی که پی به جان دارد
قید شیر ژیان همییابم
چون ز یک قالبند جملهٔ خلق
همه یک خاندان همییابم
از ازل تا ابد هرآنچه برفت
جمله یک داستان همییابم
جملهٔ کاینات زندگی است
من نه تنها چنان همییابم
همه یک رنگ و او ندارد رنگ
این به عین عیان همییابم
هر وجودی که آشکارا گشت
خود به کنجی نهان همییابم
رخش دل را که جان سوار بر اوست
عقل بر گستوان همییابم
مرغ جان را که علم دانهٔ اوست
از دو کون آشیان همییابم
عقل را آستین به خون در غرق
سر برین آستان همییابم
پنج حس را میان هشت بهشت
چار جوی روان همییابم
نفس خاکی روح بستهٔ اوست
دام دارالهوان همییابم
گردش چرخ را شبان روزی
دایهٔ انس و جان همییابم
آن جهان مغز این جهان است همه
وین جهان استخوان همییابم
هر سبک روح را که اخلاصی است
قیمت او گران همییابم
هر صناعت که خلق میورزند
دانهٔ دام نان همییابم
اهل بازار را ز غایت حرص
پیر بازارگان همییابم
خلق را در امور دنیاوی
زیرک و خرده دان همییابم
رفت نسل کیان کنون بنگر
تا کیان را کیان همییابم
بر سر یوسفان کنعانی
دو سه گرگی شبان همییابم
بر سر هر خری که گاو سر است
رایت کاویان همی یابم
زندگان مردگان بیخبرند
مردگان زندگان همییابم
جمله ذرههای تحت زمین
تاج نوشیروان همییابم
چرخ را همچو گوی سرگردان
در خم صولجان همییابم
روز و شب را که خصم یکدگرند
روم و هندوستان همییابم
خلق را در میان جنگ دو خصم
در خروش و فغان همییابم
از جهان جهنده هیچ مگوی
که جهان را جهان همییابم
اندرین باغ کفر و ایمان را
چون بهار و خزان همییابم
صد هزاران هزار بوقلمون
زیر نه پرنیان همییابم
نقش بندان آفرینش را
جان و دل خان و مان همییابم
ژندهپوشان لاابالی را
شاه خسرو نشان همییابم
توسنان را به زجر داغ ادب
برنهاده بران همییابم
پیش چشم کسی که راه ندید
مژه همچون سنان همییابم
هر که دل همچو تیر دارد راست
پشت او چون کمان همییابم
خلق همچو زرند و دنیی را
محک امتحان همییابم
بود و نابود ما که پنداری است
حکمت جاودان همییابم
ذرههای جهان به عرش خدای
پایه نردبان همییابم
گفتی آن آب را که عرش بر اوست
اشک کروبیان همییابم
رخش فکرت که رستم جان راست
با فلک هم عنان همییابم
قصه خود چگویمت که دو کون
قصه باستان همییابم
هر کجا ذرهای است در دو جهان
زیر بار گران همییابم
چیست آن بار عشق حضرت اوست
راستی جای آن همییابم
زیر عرشش دو کون پر عاشق
اوفتاده ستان همییابم
شمع جان های عاشقانش را
نور بخش جنان همییابم
دل ذرات هر دو عالم را
عشق یک دلستان همییابم
در کمالش دو کون را دایم
باز مانده دهان همییابم
در رسنهای منجنیق شناخت
عقل یک ریسمان همییابم
طوطی روح در رهش چو مگس
دست بر سر زنان همییابم
شیر مردان مرد را اینجا
در پس دوکدان همییابم
جملهٔ خلق را درین دریا
چون نم ناودان همییابم
کوه را تا به کاه بر در او
کمری بر میان همییابم
بر درش سر بریده همچو قلم
عقل بر سر دوان همییابم
راه او از نثار دانهٔ جان
چون ره کهکشان همییابم
بر گواهی او دو عالم را
یک دل و یک زبان همییابم
آسمان و زمین و مطبخ او
آن کفی وین دخان همییابم
خوان کشیده است دایم و هر دم
صد جهان میهمان همییابم
خوانده و راندهای چو درماندند
کرمش میزبان همییابم
بر سر هر چه در وجود آورد
حفظ او پاسبان همییابم
بر همه کاینات تا موری
لطف او مهربان همییابم
بر سر هر که سر نباخت درو
قهر او قهرمان همییابم
در عطاهای دست حضرت او
صد جهان بحر و کان همییابم
بر سر نیستان هست نمای
دست او درفشان همییابم
زرد رویان درگه او را
روی چون ارغوان همییابم
در تماشای او که اوست همه
دو جهان کامران همییابم
هر که سودی طلب کند به از او
همه کارش زیان همییابم
گرچه توفیق کرد تکلیفش
هم دم همکنان همییابم
ملک و جن و انس را که بوند
ره بر کاروان همییابم
رهبر و راه و راهرو همه اوست
من بدین صد بیان همییابم
غیر چون نیست حکم بر که نهند
حکم او خود روان همییابم
آفتابی است حضرتش که دو کون
پیش او سایهبان همییابم
این جهان و آن جهان هر دو یکی است
اثر غیب دان همییابم
معطی جان که خاک درگه اوست
نور عقل و روان همی یابم
جان در اوصاف او همیجوشد
تا قلم در بنان همییابم
شعر عطار را که نور دل است
زیور شعریان همییابم
خالقا عفو کن بپوش و مپرس
وایمنم کن که امان همییابم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.