گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

بجدّ و سعی خود آن را طلب کن

اگر یابی دل آنگاهی طرب کن

همی جو دل اگر دل باز یابی

که خود را محرم هر راز یابی

چو روی دل ببینی شادگردی

به یک ره از خودی آزاد گردی

برآید جمله ی کار تو از دل

مراد تو شود زو جمله حاصل

تو جان از دل به جز نامی ندانی

که در قالب همیشه قلب خوانی

مدان جانا تو دل آن گوشت پاره

که کافر را بود چون سنگ خاره

بود هر خوک و سگ را آنچنان دل

از آن دل هیچ نتوان کرد حاصل

بود دل نور الطاف الهی

نماید از سپیدی تا سیاهی

بود منزلگهش آن گوشت بی‌ شک

نگیرد نور او از پوست تا رگ

همان نور لطیف روشن پاک

بدین منزل فرود آمد بدین خاک

جمالش چون که بنماید ز بالا

درین منزل شود نورش هویدا

بود چون قالبی آن قلب روحش

بود زان روح هر دم صد فتوحش

منور گردد اعضا ها از آن نور

وجود تو شود زان نور مسرور

نماید نورش اول پاره پاره

پس آنگه جمع گردد چون ستاره

پس آن گه همچو مهتابی نماید

درو هر لحظه نوری می‌ فزاید

ببینی آن گهی چون آفتابش

شود روشن وجود از نور تابش

بگیرد نور او نزدیک و هم دور

شود کار تو زان نور علی نور

فرو گیرد تمامی سینه ی تو

شود شادی غم دیرینه ی تو

بود آیینه وجه الهی

درو بینی هر آن چیزی که خواهی

نزول لطف حق را منزل اوست

اگر تو طالبی دل را دل اوست

چو وسعت یابد از نور الهی

بود منظور لطف پادشاهی

گهی ارضی بود گاهی سمائی

گهی صدقی بود گاهی صفایی

از آن خوانند قلب او را که هر دم

بگردد صد ره اندر گرد عالم

ز وجهی قلب انوار آمد آن نور

بدین اسم او شد اندر جمع مشهور

هم او شد ملک خاص حضرت شاه

نباشد دیو را هرگز در او راه

بود آیینه کل ممالک

نماید اندرو رضوان و مالک

ز روح او روح می‌یابد پیاپی

پس آنگه عقل راحت یابد از وی

هر آنکس را که بخشیدند آن دل

مراد او شود یک سر بحاصل

اگر داری خبر از دل تو مردی

وگرنه از معانی جمله فردی

وجودی را که از خود آگهی نیست

سزای حضرت شاهنشهی نیست

بدل یابی خبر از سرّ هر کار

بدل گردی قرین جمله احرار

تو صاحب دل شو ای مرد معانی

که تا اسرار هر کاری بدانی

به گوش دل شنیدن جمله اسرار

به چشم عقل دیدن سر هر کار

اگر آن چشم و آن گوشت نباشد

بجز شیطان در آغوشت نباشد

اگر از اهل دل آگه نباشی

یقین می دان که جز گمره نباشی

تو غافل دان هر آنک س را که پیوست

بود از حب مال و جاه سرمست

به جمع مال دنیا هر که کوشد

چینن کس چشم عقل خویش پوشد

تو عاقل آن کسی را دان که عقبی

گزیند بر نعیم و ملک دنیا

به دنیا دار اگر معلول باشد

بکار آخرت مشغول باشد

تو آن کس را که او آساید از کبر

همیشه خویش را بزداید از کبر

به جان و دل شود جویای دنیا

زبانش دائماً گویای دنیا

چنین کس را نشاید خواند عاقل

بود دیوانه و مجنون و غافل

از آن عالی تر آمد جوهر عقل

که باشد هر سری اندر خور عقل

نخستین گوهر پاک گزیده

که هست ایزد تعالی آفریده