گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

چو دولت همنشین مرد باشد

همیشه او قرین درد باشد

چو درد دین نماید وی ترا راه

شوی از خواب غفلت زود آگاه

پدید آید ترا در سینه شوقی

که یابد نفس تو زان شوق ذوقی

پس آنگه شوق و ذوقت سوز گردد

شبت زان سوز همچون روز گردد

شوی طالب که تا خود کیستی تو

درین دنیا ز بهر چیستی تو

شب و روزت بود این درد دایم

وجود تو بود زین درد قایم

مشایخ درد دین دانند این درد

کنند از جمله آلایش ترا فرد

عجب دردیست این درد مبارک

بود در خورد هر مرد مبارک

مبادا هیچکس زین درد خالی

که ماند از سعادت فرد و خالی

دوای جملهٔ انسی و جنی

همین درد است می‌باید که دانی

خوشا دردا که آخر او دوا شد

تمامت رنجها را او شفا شد

همان دل کو ز دین بی درد باشد

یقین دان کو ز معنی فرد باشد

درونت گر دمی از وی جدا شد

بصد گونه بلاها مبتلا شد

اگرچه نفست از وی در عذابست

ولیکن جان و دل را فتح بابست

چو درد دین ترا در دل اثر کرد

ز خویشت خواجگی باید بدر کرد

بباید یک نظر کردن در آفاق

تفکر کردن اندر عهد و میثاق

پس آنگه زان نظر باید بریدن

تمامت پرده هستی دریدن

بفکرت باید اندر خود نظر کرد

پس آنگه بیخود اندر خود سفر کرد

چو آن چیزی که تو جویای آنی

برون از تو نباشد تا تودانی

در آفاقش نیابی گرچه جوئی

ولی در خود بیابی گر بجوئی

ولی تنها ندانی کار کردن

بباید این سفر ناچار کردن

بخود گر برنشینی گم کنی راه

بدان این تا نیفتی در بن چاه

بسا طالب که بر خود برنشستند

تمامت راه را بر خود ببستند

نشاید بیدلیلی رفتن این راه

که درهومنزلش باشد دو صد چاه

در آن هر یک بود غولی خطرناک

شده در رهزدن گستاخ و چالاک

بآواز خوشت خواند فراچاه

نهد بر دست و پایت بند از آن چاه

در آنچاه طبیعت ار بمانی

شود یکباره تلخت زندگانی

بباید رهبر چابک طلب کرد

که او داند ترا در ره ادب کرد

برایش خویشتن تسلیم میکن

رسوم و راه از آن تعلیم میکن

شریعت ورز باشد مرد هشیار

شده مکشوف بروی جمله اسرار

قدم اندر شریعت داشته او

نه هرگز سنتی بگذاشته او

نکرده یک نفس با او مدارا

همه آفاق بر وی آشکارا

شده او مطمئن اندر همه حال

بکرده ترک نفس و جاه با مال

نه هرگز ره زده بر وی هوائی

نه صادر گشته زاعمالش ریائی

گذشته از مقامات و ز تلوین

شده قایم بحالات و بتمکین

منازل قطع کرده ره بریده

تمامت پردهٔ هستی دریده

اجازت یافته در کارها او

بجان ودل کشیده بارها او

علوم ظاهر و باطن برش جمع

گدازان گشته اندر راه چون شمع

که تا با او دراین ره در بدایت

بنور شمع او یابی هدایت

صلاح کار او یکسر بجوید

ز نفست زنگ خود بینی بشوید

ترا در ره بهمّت پاس دارد

منازل یک بیک بر تو شمارد

بگوید آفت هر منزلی چیست

همان همره ترا در هر قدم کیست

نشان قرب و بعدو وصل هجران

از آن یکسر بیاموزی او ای جان

چو دولت پایمرد کار باشد

همان بخت تو هر دم یار باشد

بدست آور چنین صاحب دلی را

که بگشائی ازو هر مشکلی را

همان چیزی که فرماید تو زنهار

بجان و دل کن استقبال آن کار

ز دست ظاهر او خرقه در پوش

بباطن رو بجان و دل همی کوش