گنجور

 
عطار

به مسجد در بخفت آن عالم راه

ستاد اندر نماز آن جاهل آنگاه

یکی ابلیس را دید ایستاده

بدو گفتا چه کارست اوفتاده؟

لعین گفتا: همی‌خواهم هم اکنون

که جاهل را برم از راه بیرون

ولیکن زان ندارم طاقت و تاب

که می‌ترسم از آن دانایِ در خواب

گر آن دانا نبودی پای بستم

چو مومی بود آن نادان به دستم

فغان زین صوفی در حلم مانده

ولی در حلم خود بی علم مانده

درین دریای مغرق غوطه باید

نه دام و زرق و دلق و فوطه باید

چو خس بر روی دریا در طوافی

چو غواصی ندانی چند لافی؟

سخن تا چند رانی در نهایت؟

که ماندی بر سر راه بدایت

چرا چندین به گرد کام گردی؟

که اهل درد را بد نام گردی

اگر در راه دین گردیت بودی

ز نامردی خود دردیت بودی

هر آنکس را که درد کار بگرفت

همه جان و دلش دلدار بگرفت

اگر هرگز بگیرد درد دینت

شود علم الیقین عین الیقینت

به درد آید درین ره هر که مردست

که کاوین عروس خلد دردست

سخن کان از سر دردی درآید

کسی کان بشنود مردی برآید

سخن کز علم گویی راست آنست

مرا از اهل دل درخواست آنست

وگر علم لدنی داری ای دوست

بود علم تو مغز و علم ما پوست

چو علمت هست در علمت عمل کن

پس از علم و عمل اسرار حل کن

شتر‌مرغی که وقت کار کردن

چو مرغی و چو اشتر وقت خوردن

ترا با علم دین کاری بباید

به قدر علم کرداری بباید

ترا در علم دین یک ذره کردار

بسی زان به که علم دین به خروار

برو کاری بکن کاین کار خامست

که علم دین ترا حرفی تمامست

کسی کاو داند و کارش نبندد

بر او بگری که او بر خویش خندد