گنجور

 
عطار

به گورستان یکی دیوانه بگریست

بدو گفتند اندر گورها کیست؟

چنین گفت او که مشتی خلقِ مردار

ولیکن اوفتاده در نمک سار

چو زیرِ خاک یکسر خاک گردند

نمک گردند و یکسر پاک گردند

ولی گر نبود از ایمان نمکشان

در آتش افکند دور فلکشان

سفر اینست و راه این و قرار این

ز خود بگذر که کار اینست و بار این

دریغا کاین سفر را دستگه نیست

به تاریکی در افتادیم و ره نیست

یقین می‌دان که راهی بی‌کرانست

رهی تیره چراغش نور جانست

برو برکش خوشی ناخن ز دنیا

دل و جان را منوّر کن به عقبی

اگر بی‌دانش از گیتی شوی دور

بماند چشم جان جاوید بی‌نور

جهان پاک را چشمی دگر دان

که چشم آنست وین یک سایه‌ی آن

اگر خواهی که آن چشمت شود باز

برو جان در کمال دانش انداز

که بعد از مرگ جان مرد دانا

بود بر هرچ رای آرد توانا

چو تن را قوت باید تا فزاید

ز دانش نیز جان را قوت باید

مرو بی دانشی در راه گمراه

که راه دور و تاریکست و پر چاه

چراغ علم و دانش پیش خود دار

وگرنه در چه افتی سرنگونسار

کسی کاو را چراغی مستقیم است

چراغش را ز باد تند بیم است

کسی کاو را چراغ دانشی نیست

یقین دانم که در آسایشی نیست

ز دو چیزت کمالست اندرین راه

فنای محض یا نه جانت آگاه

وگر دانش بود کردار نبود

ترا و دانشت را بار نبود

سخن چون از سر دانش برآید

از آن دل نور آسایش برآید

سخن گر گویی و آهسته گویی

ترا هرگز نیارد زرد رویی

حکیمی خوش زبان پاکیزه گفته‌ست

که در زیر زبان مردم نهفته‌ست

تو گر داننده باشی و نگویی

نخواهی بنده حق را نکویی

چو یزدان گوهرت داده‌ست بسیار

به شکر آن زبان را کن گهر بار

به دانش کوش گر بینا دلی تو

چرا آخر چنین بی حاصلی تو؟

اگر بر هم نهی صد پارسایی

چو علمت نیست کی یابی رهایی!؟

بود بی‌علم زاهد سخره‌ی دیو

قدم در علم زن ای مرد کالیو