گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

مگر می‌کرد درویشی نگاهی

درین دریای پر دُر الهی

کواکب دید چون در شب افروز

که شب از نور ایشان بود چون روز

تو گفتی اختر‌ان استاده‌اندی

زفان با خاکیان بگشاده‌اندی

که هان ای غافلان هشیار باشید

برین درگه شبی بیدار باشید

چرا چندین سر اندر خواب دارید‌؟

که تا روز قیامت خواب دارید

رخ درویش ِ بی‌دل ز‌آن نظاره

ز چشم ِ درفشان شد پر ستاره

خوشش آمد سپهر گوژ رفتار

زبان بگشاد چون بلبل به گفتار

که یا رب بام زندانت چنین است

که گویی چون نگار‌ستان چین است

ندانم بام بُستانت چه سان است

که زندان تو باری بوستان است

ولی بر بام این زندان ستاره

ز خلقان عمر دزدد آشکاره

چو این زندان به جانی مزد داریم

از آن بر بام زندان دزد داریم

ز دیری گاه من در بند آنم

که سحر صحن گردون بازدانم

که تافت از بیخ و بار هفت طارم

خروش و گریهٔ طفلان انجم

دمی این جوز زرین ستاره

برین گنبد نشد سیر از نظاره

مگر ما را درین ره طفل دانند

که چندین جوز بر گنبد فشانند

بگو تا کی حلال سعر گردون

نماید هر شبی لعبی دگرگون

گهی مه در دق و گاهی در آماس

گهی گشته سپر گاهی شده داس

گهی در خوشه چون از سیم داسی

گهر در گاو چون زرین خراسی

که داند کاین کله‌دار‌ان افلاک

کمر بسته چرا گردند در خاک

که داند کاین هزاران مهره زرین

چرا گردند در نه حقه چندین

درین دریا چرا غواص گشتند

سماعی نیست‌، چون رقاص گشتند‌؟

نه پی شان از طواف خود بگیرد

نه دل شان از مصاف خود بگیرد

مشعبد‌وار تا کی مهره بازند‌؟

درین نُه حقه بر هم چند تازند‌؟

هزاران بار برگشتند بر هم

یکی افزون نمی‌گردد یکی کم

طریقی مشگل و کاری شگرف است

دلم ز اندیشهٔ این‌، خون گرفته‌ست

دمی زیشان یکی از پای ننشست

که تا خود کی دهد مقصودشان دست

دلی پر شوق می‌گردند عاجز

ز گَردِش می‌نیاسایند هرگز

خموشانند سر در ره نهاده

زفان ببریده و در ره فتاده

همه چون صوفیان خرقه پوشند

ز بی‌خویشی درآن خوشی خموشند

در آن گردش نه مستند و نه هشیار

نه در خوابند زان حالت نه بیدار

شبان‌روز‌ی از آن در جست و جویند

که تا محشر به‌جان جویای اویند

تو شب خوش خفته ایشان در ره او

همی بوسند خاک درگه او

دلا حاصل کن آخر تیز‌بینی

ترا تا چند ازین آویز کینی

چه می‌گویی که این بت‌های زرین

ازین گشتن چه می‌جویند چندین

برو از روی بت‌ها دیده بردار

سر بت را فرو گردان نگوسار

چو ابراهیم بت‌ها بر زمین زن

نفس از لا احب الآفلین زن

ترا با آفرینش نیست کاری

که باشی در همه عالم تو باری

تو‌را با حکمت یزدان چه کار است

مزن دم گرنه جانت زیر دار است

اگر صد سال در اندیشه باشی

گیاه خشک و باد بیشه باشی

اگر مقصود کس را دست دادی

ز نادانی ز ره باز اوفتادی

شدی از جست و جویی باکناری

نماندی رونقی درهیچ کاری

چو نشناسی سر مویی ز اسرار

به نادانی چه گردی گرد این کار

ترا خاموشی و صبر‌ست راهی

نخواهی یافت به زین دست‌گاهی

مکن با سرّ این معنی دلیر‌ی

که چون مور‌ی شوی گر نره‌شیر‌ی

یقین دانم که بسیاری برنجی

که رعشه داری و سیماب سنجی

تو هرگز هیچ شطرنجی نبردی

به شطرنج اندرون رنجی نبردی

چو تو شطرنج بازی می‌ندانی

از آن از یک دو بازی می‌بمانی

چه دانی تو که رخ چندان چرا رفت

شه از هر سوی سرگردان چرا رفت

ز یک سو اسب بینی رخ نهاده

ز یک سو پیل بر گردن فتاده

پیاده چون ببینی بر کناره

که فرزین شد ترا گیرد سواره

ذراعی نیست آخر نطع شطرنج

که تو در وی فروماندی به صد رنج

برین نطعی که در چشم است خردت

نمی‌دانی که تا در چیست بردت

چنین نطعی که بحر سرنگون است

چه دانی لَعب‌های او که چون است

تو صد بازی کجا از پیش بینی

که تو نه پس روی نه پیش بینی

چو لعب نطع شطرنجی ندانی

ز لعب چرخ بی شک خیره مانی

ز یک سو خرمن زر کهکشان را

ز یک سو دانهٔ زر آسمان را

دو مرغ اندر پی دانه دویده

عددشان شش یکی زیشان پریده

ز گندم خوشه بر خرمن رسیده

دو دهقان گاو در خرمن کشیده

ترازو‌یی به گندم کرده بازو

جوی ناسخته هرگز آن ترازو

به دریا درفکنده دلو‌ی از چنگ

برآورده ازو ماهی و خرچنگ

بره با بز شده سوی چراگاه

به نخجیر آمدی شیری ز روباه

کمان بر شیر دهقان برگشاده

بره دو پای بر کژدم نهاده

چو تو دهقانی و گردون نگردی

برو تن زن‌، به گِردِ این چه گردی‌؟

بره جان و دلت بریان بسی کرد

بره بریانی‌یی زین سان بسی کرد

چو گاو از خشم با تو در سرو شد

چرا خواهی تو ریش گاو او شد

چو جوزا از تو چون برنا کمر جست

برین پستی ازو نتوان کمر بست

به زیر چنگ خرچنگ اندری تو

از آن هر ساعتی واپس تری تو

تو این دم در دهان شیر اسیر‌ی

چه دانی زانک این دم شیر‌گیر‌ی

ز خوشه دانه‌ای بی‌غم نبینی

که یک جو ندهدت بی‌خوشه‌چینی

چو سنجد در ترازو زور بازو‌ت

که برد او از تنور اندر ترازو‌ت

به کژدم چون توان ظن نکو برد

که او خود کژدم زنده فرو برد

کمان گر در زه آید برد جانت

چو زه بر تو کشد ناگه کمانت

ز بز بازی بز چشم تو خیره‌ست

سر بز دار این بز گر حظیره‌ست

چو دلوت گفت در دلو آی بر ماه

چو دلوی زین رسن رفتی فرو چاه

به موری در کف ماهی اسیری

که تو چون ماهی هنگامه گیری

چه دانی لعب چرخ بوالعجب باز

برو انگشت حیرت نه به لب باز

کناری گیر زین نطع مزین

چه می‌ریزی میان ریگ روغن

دلت در سیر نطع چرخ بستی

برو دنبال زن بر ریک و رستی

ز نطع چرخ درمانی علی القطع

برو بر ریگ رو تا چند ازین نطع

برین نطع زمینت بیم جان است

که دم چون ریگ در شیشه روان است

برین نطع زمین منشین به شاهی

که تو بر ریگ گرمی همچو ماهی

فلک نطع و زمین ریگ است هر روز

برآرد تیغ خورشید جهان سوز

ز نطع و ریگ دل نومید داری

که بر سر تیغ زن خورشید داری

به آخر چون نه اهل این سرایی

میان نطع و ریگ از سر برآیی

ز حیرت گرچه در دردسری تو

مده بر باد سر را سرسری تو