گنجور

 
عطار

حکیمی را یکی زر در بدل زد

حکیم اندر حق او این مثل زد

که در دامت چنان آرم به مردی

که بر یک جست دَه گَردَم بگردی

زهی هیبت که گردون یک اثر دید

که بر یک جست چندینی بگردید

اگر صد قرن دیگر زود گردد

چو از دود‌ی‌ست هم در دود گردد

جهان را گر فراز و گر فرود‌ست

گل تیره‌ست یا دود کبود‌ست

فلک گر دیر گر زود است گردان

میان این گل و دود‌ست گردان

بدین پُر‌قوتی که‌افلاک گردد

کجا از بهر مشتی خاک گردد

چنین جرمی عظیم القدر ای دوست

نگردد از پی مشتی رگ و پوست

چنین دریا به ما عاجز نگردد

ز بهر شبنمی هرگز نگردد

مگس پنداشت کان قصاب دمساز

برای او درِ دکان کند باز

چه می‌گویم عجب نیست از خدایی

که بهر دانه راند آسیابی

فلک گردان ز بهر جان پاک است

نه از بهر کفی آبست و خاک است

قدم در نه درین ره همچو مردان

که خدمت کار تو‌ست این چرخ گردان

ولیکن روزکی چندی جهان‌دار

درین حبس زمین کردت گرفتار

که تا چون بگذری زین حبس فانی

تمامت قدر آن گلشن بدانی

از آن کانی که جان‌ها گوهر اوست

فلک از دیر‌گه خاک در اوست

فلک در جنب آن کان اصل گردیست

که آن کان را فلک چون لاژوردی‌ست

چو در فهم گهر جان می‌کنی تو

چگونه فهم آن کان می‌کنی تو

بسی کوکب که بر چرخ برین است

صد و ده بار مهتر از زمین است

بباید سی هزاران سال از آغاز

که تا هر یک به‌جای خود رسد باز

اگر سنگی بیندازی از افلاک

به پانصد سال افتد بر سر خاک

زمین در جنب این نه سقف مینا

چو خشخاشی بود بر روی دریا

ببین تا تو ازین خشخاش چندی

سزد گر بر بروت خود بخندی

چو خشخاشی همی‌پوشی تو از ناز

کجا یابی تو این خشخاش را باز‌؟

تو زین خشخاش کی آگاه گردی

که سی سوراخ در خشخاش کردی

ازین نُه چار‌طاق ِ پر ستاره

به تو نرسد مگر لختی نظاره