بر آن پیر زن شد مرد مهجور
که برگو سرگذشتی گفت هین دور
سرکس میندارم این زمان من
که سرگم کردهام این ریسمان من
ببین چندین طلب کار دگرگون
زفان ببریده و سر داده بیرون
چه گویم چون زفان این ندارم
دلم خون گشت جان این ندارم
فلک گرچه بسی بربوک بشتافت
لباس سوک یافت از درد نایافت
چه گر کوه این حقیقت را کمر بست
بریخت آخر که بادش بود در دست
چو دریا هرک زینجا قطرهٔ برد
ز رنج تشنگی هم خشک لب مرد
اگر خورشید گویم با رخی زرد
شود در کوش هر شب هم بدین درد
اگر ماهست میبینی که هر ماه
سپر بندازد از حیرت درین راه
زمین خود خاک بر سر دارد از غم
فلک سرگشته در افسوس و ماتم
دهان آلوده عرش و در شکم هیچ
گرفته لوح لوح از سر قلم هیچ
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.