گنجور

 
عطار

عزیزی گفت از عرش دل افروز

خطاب آید بخاک تیر هر روز

که آخر از خدا آنجا خبر نیست

خبر ده زانکه نتوان بی خبر زیست

همه حیران و سرگردان بماندیم

درین وادی بی پایان بماندیم

که می‌داند که حال رفتگان چیست

بخاک اندر خیال خفتگان چیست

همه رفتند پر سودا دماغی

فرو مردند چون روشن چراغی

همه چون حلقه بر درماندگانیم

همه در کار خود درماندگانیم

زهی دردی که درمانی ندارد

زهی راهی که پایانی ندارد

به یک ره هیچ کس را هیچ ره نیست

که جز در پایه بودن دست گه نیست

که داند تا چه شربتهای پر زهر

به کام ما فرود آمد ازین قهر