گنجور

 
حکیم سبزواری

باز یار بیوفای ما سر یاریش نیست

ذرهٔ آن ماه مهر آسا وفادریش نیست

بخت من درخواب گویاروی زیبای تو دید

زانکه عمری شدکه درخوابست و بیداریش نیست

مردآیادر قفس یا با خیالت خوگرفت

مرغ دل کومدتی شد ناله و زاریش نیست

ما و دل بودیم کو اندیشهٔ ما داشتی

لیک صدفریاد کآن هم تاب غمخواریش نیست

تکیه بر دل داده مژگانش ز بیداری چشم

آری آری بیش ازاین تاب پرستاریش نیست

ترسم از بس چشم من خون از مژه جاری کنی

مردمان گویند یارت بیمی از یاریش نیست

روی آزادی مدام اسرار کی دید از قیود

مرغ دل کاندر خم زلفی گرفتاریش نیست