گنجور

 
حکیم سبزواری

آن شاه که گاهی نظری سوی گدا داشت

یارب ز سرم سایهٔ لطفش ز چه وا داشت

زان روز طرب یاد که از غنچه دهانی

پیغام بدل سوختهٔ باد صبا داشت

آراست چو فرّاش قضا بزم تنعّم

از خوان طرب خون جگر قسمت ما داشت

روزی که زدندی همگی ساغر عشرت

ساقی ازل بهرهٔ ما جام بلا داشت

یکجا غم یاران وز یکسو غم دوران

ای بخت ندانم سر شوریده چها داشت

بی پا وسرانت همه سرخیل جهانند

عشق تو همانا اثر بال هما داشت

یاقوت سرشکم برهت خون شده دل بود

تازه زندت آب همین دیده به جا داشت

چون نیستمی در خور دیدار تو ای کاش

ره بود به آنم که رهی سوی شما داشت

هر تیر نگه جسته ز شست تو نشسته

در دل مگر آن خاصیت تیر قضا داشت

راندی ز در خویش چو اسرار حزین را

میرفت و بحسرت نگهی سوی قفا داشت