از غصّه دلم خون است در گوشهٔ تنهائی
آخر نه مسلمانی است تا چند شکیبائی
یک ره ز اسیر خویش احوال نمی پرسی
مُردَم به سر بالین یک بار نمی آئی
اندر خور ما آمد این خرقه درویشی
بر قامت آن شد راست آن کسوت دارائی
ای دست هنرمندان کوتاه ز دامانت
وی عقل خردمندان در عشق تو شیدائی
ما از تو و تو با ما دوریم و به نزدیکی
هرجا نه و هرجائی با ما نه و بامائی
گر بخشی و گر سوزی سر بر خط تسلیم است
اینک دل و جان بر کف تا آنکه چه فرمائی
اسرار دل پاکان عرش شه دادارست
اورنگ جووارنگ است کو دیدهٔ بینائی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر به دعوت نفس خویش میپردازد و از آن میخواهد که از خواب غفلت بیدار شود و به تعهدات و کوششهای دوستان توجه کند. او به زیباییهای عشق و حقیقت اشاره میکند و نیاز به سکونت در فضایی پاک و الهی را یادآور میشود. در ادامه به وحدت روح و معنا در عالم وجود اشاره شده و ضرورت دوری از دنیا و تمرکز بر عوالم معنوی بیان میشود. شاعر خواهان بازگشت به اصل خویش و بهرهمندی از عشق واقعی است و در نهایت به یاد و عشق دوست اشاره میکند، که رمز ورود به اسرار حق است.
هوش مصنوعی: دل من از غصه پر از درد و غم است و در تنهایی به سر میبرم. هیچ انسانی نیست که به من کمک کند و در این شرایط سخت، نمیدانم تا کی باید صبر کنم.
هوش مصنوعی: تو هیچ خبری از حال و روز من نمیپرسی، انگار که من مردهام و هیچگاه به یادم نمیافتی.
هوش مصنوعی: این لباس درویشی برای ما مناسب آمد، در حالی که آن لباس ثروتمندی بر تن او به خوبی نشسته است.
هوش مصنوعی: ای هنرمندان، دستتان از تو کوتاه است و عقل خردمندان در عشق تو دیوانه و شیدا شده است.
هوش مصنوعی: ما از تو دوریم و تو هم از ما فاصله داری، هر جا که هستیم، نه به هم نزدیکیم و نه در کنار همیم.
هوش مصنوعی: اگر محبت کنی یا انتقام بگیری، با کمال تسلیم و پذیرش در اینجا ایستادهام. اکنون دل و جانم در دستانم است تا ببینم تو چه تصمیمی میگیری.
هوش مصنوعی: دلهای پاکان دارای رازهایی هستند که در عرش الهی در جایگاهی ویژه قرار دارند. این مقام و پرچم رنگارنگ، نشانهای از چشم بصیرت و بینش عمیق است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دوش از سر بیهوشی و ز غایت خودرایی
رفتم گذری کردم بر یار ز شیدایی
قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان
حلقه بزدم گفتا نه مرد در مایی
گفتم که مرا بنما دیدار که تا بینم
[...]
با هر کی تو درسازی میدانک نیاسایی
زیر و زبرت دارم زیرا که تو از مایی
تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا
کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی
بردار صراحی را بگذار صلاحی را
[...]
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
یا چشم نمیبیند یا راه نمیداند
هر کاو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتادهست
[...]
عشق آمد و بر هم زد بنیادِ شکیبایی
ای عقل درین منزل مِن بعد چه میپایی
گر نه سر خود گیری در دستِ بلا مانی
تقصیر مکن خود را زنهار بننمایی
گر با تو مجازاتی بنیاد نهد خاموش
[...]
تا داشت به جان طاقت، بودم به شکیبایی
چون کار به جان آمد، زین پس من و رسوایی
سرپنجه صبرم را پیچیده برون شد دل
ای صبر، همین بودت بازوی توانایی
در زاویه محنت دور از تو چو مهجوران
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.