گنجور

 
حکیم سبزواری

تا دل اندر نظر آورده نگار عجبی

ز اشک خونین برخم کرده نگار عجبی

کرده از خون شهیدان کف سیمین گلرنگ

بسته تهمت بحنا حیله شعار عجبی

سر سیر چمنم نیست چه در حسن تراست

ز ریاحین و گل و سبزه بهار عجبی

بازوی حسن تو نازم که ز چشم و ابروت

بکمندی عجب افکنده شکار عجبی

گشت بیماری دل به که برآورد آن سرو

از زنخ سیب، ز پستان دو انار عجبی

طعمه لخت دل و جا کنج قفس شربم خون

دارم ازدایرهٔ چرخ مدار عجبی

سخن از دوزخ و فردوس باسرار مگوی

وصل و هجرش بودم جنت و نار عجبی

 
 
 
حزین لاهیجی

هجر در دامن دل ریخته خار عجبی

گلبن حسرت ما، کرده بهار عجبی

ناخنم تیشه شد وسینهٔ من کوه غم است

زده ام دست، دلیرانه به کار عجبی

سودی از دولت همسایگی ماه نکرد

[...]

فروغی بسطامی

دلم افتاد به دنبال سوار عجبی

شه سوار عجبی کرده شکار عجبی

برده هوش از سر من زلف پری سیمایی

کرده دیوانه مرا سلسله دار عجبی

پیش هر حلقهٔ آن زلف شمردم غم دل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه