گنجور

 
اسیری لاهیجی

درد عشقش مرهم جان منست

کفر عشقش عین ایمان منست

بی سرو سامان شدن در عشق دوست

هم بجان او که سامان منست

آیت دیوانگی و عاشقی

گوبیا خود خاص درشان منست

در نظربازی و قلاشی کنون

در همه آفاق دستان منست

جمله ذرات جهان تابان چو ماه

ز آفتاب روی جانان مست

قسم زاهد چیست زهدست و ریا

رندی و معشوق و می زان منست

چون سمند عشق دارم در رکاب

تا ابد هر لحظه جولان منست

درد درد عشق جانانست و بس

در دو عالم آنچه درمان منست

شاهد جان با اسیری شد یکی

ساقیا می ده که دوران منست

 
 
 
ربات تلگرامی عود
رودکی

وز بر خوشبوی نیلوفر نشست

چون گهِ رفتن فراز آمد، نَجَست

ابوالمثل بخارایی

رفت در دریا به تنگی آبخوست

راه دور از نزد مردم دوردست

ناصرخسرو

هر که چون خر فتنهٔ خواب و خور است

گرچه مردم‌صورت است آن هم خر است

ای شکم پر نعمت و جانت تهی

چون کنی بیداد؟ کایزد داور است

گر تو را جز بت‌پرستی کار نیست

[...]

ادیب صابر

ساقیا در جام من ریز آب رز

زان بضاعت ده که عشرت سود اوست

در جهان چون آب رز معلوم نیست

آتشی کز زلف ساقی دود است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه