گنجور

 
اسیری لاهیجی

خدا راای صبا از من دعائی

ببر پیش جفاجو بیوفائی

بگو با عاشق مهجور زارت

چنین بی رحم و ناپروا چرائی

بگفت و گوی بدگویان حاسد

چرا بیگانه گشتی ز آشنائی

ترا آرام بی ما هست، لیکن

مرا بی تو قراری نیست جائی

شدم لایعقل از حیرت که دایم

در آغوش منی و ز من جدائی

چو پیدا گشت نام عشق و عاشق

نیم یکدم بعشقت بی بلائی

اسیری او سر وصلت ندارد

ازآن در دست هجران مبتلائی