گنجور

 
اسیری لاهیجی

خوی کردم با جفای عشق تو

باختم جان در وفای عشق تو

جان و دل آمد کمینه ماحضر

عاشقانرا از برای عشق تو

دارد از شاهان فراغت در جهان

هرکه شد از جان گدای عشق تو

گشت پر غوغا و آشوب و فتن

هر دو عالم از صدای عشق تو

ترک عشقت جان به یغما می برد

جان و دل بادا فدای عشق تو

دارد استغنا ز هر برگ و نوا

جان که باشد بی نوای عشق تو

برزبان حال بی صوت و حروف

بوده عالم در ثنای عشق تو

درد عشقت نیست بی درمان ولی

هست جانبازی دوای عشق تو

در جهان جان اسیری را نبود

هیچ مطلوبی ورای عشق تو