خوی کردم با جفای عشق تو
باختم جان در وفای عشق تو
جان و دل آمد کمینه ماحضر
عاشقانرا از برای عشق تو
دارد از شاهان فراغت در جهان
هرکه شد از جان گدای عشق تو
گشت پر غوغا و آشوب و فتن
هر دو عالم از صدای عشق تو
ترک عشقت جان به یغما می برد
جان و دل بادا فدای عشق تو
دارد استغنا ز هر برگ و نوا
جان که باشد بی نوای عشق تو
برزبان حال بی صوت و حروف
بوده عالم در ثنای عشق تو
درد عشقت نیست بی درمان ولی
هست جانبازی دوای عشق تو
در جهان جان اسیری را نبود
هیچ مطلوبی ورای عشق تو