گنجور

 
اسیری لاهیجی

جهانرا حسن رویت داد آئین

عدم را گنج هستی کرد خودبین

چو نور مهر عالم سوز رویت

عیان آمد، نهان شد ماه و پروین

به تعلیم غم عشق تو گشتم

بفن عاشقی مفتی در دین

چه عشق است این که در عمری ز شوقت

نیامد عاشقانرا سرببالین

چنان محوم در انوار جمالت

که نه تلوین میدانم نه تمکین

فراغت از دو عالم داد عشقم

کنون پروای آنم نیست یا این

اسیری شد چنان مست می عشق

که جز مستی ندارد هیچ آئین