گنجور

 
اسیری لاهیجی

درد عشق آمد دوای درد دل

نیست باری جز غمش درخورد دل

من ندیدم در گلستان وجود

هیچ گل خوشبوی تر از ورد دل

هرکه جان و دل ز یاد غیر دوست

می کند خالی بود او مرد دل

جز فغان و ناله دلسوز نیست

در فراق دوست بازآورد دل

می برد نراد جان داو از جهان

چون ببازد مهره های نرد دل

آتشی جان سوز در ملک و ملک

می زند هر لحظه آه سرد دل

رهبر جان اسیری در جهان

نیست ای جان جهان جز درد دل