گنجور

 
اسیری لاهیجی

گر شیخ شهر بود و گر پیر می فروش

هریک ز جام عشق تو دیدیم باده نوش

ذرات کون مست شراب محبتند

از شوق روی تست دو عالم پر از خروش

هرکو چشید از می لعل تو جرعه

دارد چو جام باده ز مستی مدام جوش

می خوار و رندباش ولی خودنمامباش

می نوش در طریقت مابه ز خود فروش

زنهار نیک خلق و بد خود نهان مکن

عیب کسان بپوش ولی عیب خود مپوش

یکبار رو نمودی و بیهوش شد دلم

بار دگر نما مگر آیم ازین بهوش

از شوق روی یار و ز ذوق کلام او

گشتم براه عشق و طلب جمله چشم و گوش

گفتم که سر عشق کنم فاش در جهان

پیر خرد درآمد و گفتا که هی خموش

گر عاشقی بعقل و بتقلید واممان

در راه عشق همچو اسیری بجان بکوش

 
 
 
عنصری

دندان و عارض بتم از من ببرد هوش

کاین در نوش طعمست ، آن ماه مشکپوش

جوشان شده دو زلف بت من بروی بر

جانم بر آتش است از آن آمده بجوش

اندر چهار چیزش دارم چهار چیز

[...]

عمعق بخاری

ای آفتاب ملک، رهی خفته بود دوش

غایب شده ز عقل و جدا مانده ای ز هوش

وقت سحر، که چشم شود باز از قضا

دیدم بکوی خلقی ماننده سروش

گفتند بنده را که: اغل را شه جهان

[...]

حمیدالدین بلخی

معلوم من نشد که کجا رفت پیر اوش؟

با او چه کرد گردش ایام دی و دوش؟

وز پس سپید کاری چونش سیاه کرد

صبح سپید جامه و شام سیاه پوش؟

سید حسن غزنوی

شاه جهان گذشت و ما همچنان خموش

کو صد هزار نعره و کو صد هزار جوش

ای تیغ بهر قبضه مسعود خون ببار

وی کوس بهر رایت بوالفتح برخروش

ای سلطنت چو صبح بدر جامه تا به ناف

[...]

اوحدی

امروز گم شدم: تو بر آهم مدار گوش

فردا طلب مرا به سر کوی می‌فروش

دوش آن صنم به ساغر و رطلم خراب کرد

و امشب نگاه کن که: دگر میدوم به دوش

رندم، تو پر غرامت رندی چو من بکش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه