گنجور

 
اسیری لاهیجی

گر شیخ شهر بود و گر پیر می فروش

هریک ز جام عشق تو دیدیم باده نوش

ذرات کون مست شراب محبتند

از شوق روی تست دو عالم پر از خروش

هرکو چشید از می لعل تو جرعه

دارد چو جام باده ز مستی مدام جوش

می خوار و رندباش ولی خودنمامباش

می نوش در طریقت مابه ز خود فروش

زنهار نیک خلق و بد خود نهان مکن

عیب کسان بپوش ولی عیب خود مپوش

یکبار رو نمودی و بیهوش شد دلم

بار دگر نما مگر آیم ازین بهوش

از شوق روی یار و ز ذوق کلام او

گشتم براه عشق و طلب جمله چشم و گوش

گفتم که سر عشق کنم فاش در جهان

پیر خرد درآمد و گفتا که هی خموش

گر عاشقی بعقل و بتقلید واممان

در راه عشق همچو اسیری بجان بکوش