گنجور

 
اسیری لاهیجی

آمد برون ز خانه بصد ناز و عشوه یار

حسن جمال خود بجهان کرد آشکار

معشوق چون بجلوه گری گشت داستان

هر عاشقی بنقش دگر کرد بیقرار

چون پرده خیال ز چشم تو دور شد

گردد عیان که هست جهان نقش آن نگار

سودای کفر و دین ز خیالم نمی رود

تا دیده ام دمیده برویش خط غیار

تابنده شد ز پرده هر ذره آفتاب

چون ظلمت منی و توئی رفت برکنار

سیر و سلوک حق کسی شد درین طریق

کوبا خداست دایم و از خود کند فرار

اسرار کشف در خور هر گوش و فهم نیست

دم درکش ای اسیری و سر را نگاه دار