گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اسیری لاهیجی

دل و دینم ببرد آن شوخ عیار

چه میخواهد ندانم از من آن یار

بغیر از ناله و آه جگر سوز

ندارم در غم عشقش دگر کار

چو دید او کز غم عشقش چنینم

نمود آخر بمن بی پرده دیدار

ز یک جرعه ازآن جام تجلی

شدم سرمست و دیوانه بیکبار

اگر صد بار روزی رخ نماید

بحسن دیگرش بینم بهربار

شدم حیران میان نور و ظلمت

چو دیدم آن خط و عارض بهم یار

رخش مارا برد رو سوی مسجد

لبش گوید درآ در کوی خمار

بجان دارم نهان اسرار جانان

چو منصورم اگر آرند بردار

اسیری را چو دید او محرم راز

نهان از وی ندارد هیچ اسرار