گنجور

 
اسیری لاهیجی

دل و دینم ببرد آن شوخ عیار

چه میخواهد ندانم از من آن یار

بغیر از ناله و آه جگر سوز

ندارم در غم عشقش دگر کار

چو دید او کز غم عشقش چنینم

نمود آخر بمن بی پرده دیدار

ز یک جرعه ازآن جام تجلی

شدم سرمست و دیوانه بیکبار

اگر صد بار روزی رخ نماید

بحسن دیگرش بینم بهربار

شدم حیران میان نور و ظلمت

چو دیدم آن خط و عارض بهم یار

رخش مارا برد رو سوی مسجد

لبش گوید درآ در کوی خمار

بجان دارم نهان اسرار جانان

چو منصورم اگر آرند بردار

اسیری را چو دید او محرم راز

نهان از وی ندارد هیچ اسرار

 
 
 
دقیقی

من اینجا دیر ماندم خوار گشتم

عزیز از ماندن دایم شود خوار

چو آب اندر شَمَر بسیار ماند

زُهومت گیرد از آرام بسیار

عنصری

منقش عالمی فردوس کردار

نه فرخار و همه پر نقش فرخار

هواش از طلعت ماهان پر از نور

زمینش از بوسۀ شاهان پر آثار

بتانی اندر و کز خط خوبان

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

مرا با عاشقی خوش بود هموار

کنون خوشتر، که در خور یافتم یار

کنون خوشتر، که ناگاهان برآورد

مه دو هفته من سر ز کهسار

کنون خوشتر، که با او بوده ام دی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ناصرخسرو

نبینی بر درخت این جهان بار

مگر هشیار مرد، ای مرد هشیار

درخت این جهان را سوی دانا

خردمند است بار و بی‌خرد خار

نهان اندر بدان نیکان چنانند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه