گنجور

 
اسیری لاهیجی

مائیم و کنج خلوت و سودای عشق یار

ناصح تو کار خود کن و ما را باو گذار

جانها معطر و دو جهان پر نسیم شد

تا برفشاند باد صبا زلف مشکبار

بازم خیال زهد مبادا برد ز راه

ساقی مدار منتظرم جام می بیار

تا خانه کرد در دل من عشق مغ بچه

گشتم ز فکر کفر و ز اسلام برکنار

زاهد که توبه میدهد از عاشقی مرا

رویت چو دید می شود از توبه شرمسار

هربار رخ بشیوه دیگر نمایدم

هر روز اگر جمال تو بینم هزار بار

هرکو قدم نهد چو اسیری برای عشق

بازش بگو که با غم دنیا و دین چه کار