گنجور

 
اسیری لاهیجی

وصف انسان دان که صدق است و صفا

باطن صافی ز کبر و از ریا

خاطر پاک و دل پاکیزه تر

سر خالی از خیال سیم و زر

جان و دل با یاد جانان داشتن

کل عالم را عدم انگاشتن

کار سالک چیست تسلیم و رضا

جز رضا تدبیر نبود با قضا

پیشه کن صبر و توکل در طریق

تا شوی ز اهل طریقت ای رفیق

بر توکل راه دین ر و ای پسر

تا بیابی منزل خیر البشر

هر که کار خود گذارد با خدا

حق بسازد کار او را از وفا

فخر در فقر است شو جویای فقر

تا توانی کرد بر کونین فخر

هان مکن در حرص عمر خود تلف

در قناعت شو که تا یابی شرف

نسبت عالی اگر خواهی بیا

متقی شو هست نیست چون بقا

راحت اندر زهد دان ای مرد کار

راغ ب دنیاست دایم خوار و زار

هر که گفتارش نه محض حکمتست

این سخن میدان که عین آفتست

هر که خاموشی او بی فکر تست

آن نه خاموشیست عین غفلتست

آنکه قانع گشت گردد بی نیاز

آدمی حیوان شود با حرص و آز

هر که کرد از خلق عزلت آشکار

او سلامت دید روز اختیار

هست در وحدت سلامت ای پسر

کثرت آمد تفرقه جان پدر

چیست وحدت آنک ه از غیر خدا

فرد آیی در خلا و در ملا

از حسد وز کینه هر کو دست داشت

از مروت او علمها بر فراشت

ذره ای در پیش عارف از ورع

بهتر از صوم و صلات با جزع

هر که او آورد شهوت زیر پا

گشت فارغ از همه رنج و عنا

هر که صبر آورد روزی در بلا

گشت برخوردار در هر دو سرا

آنکه از دنیا سبکساری گزید

او نجات از هر بلا و رنج دید

شد هلاک جاودان آن بیخرد

کو به خود راه حسد می آورد

هر که عیب دیگران پیش تو کرد

نزد ایشان زهر عیبت بیش خورد

اهل دنیا بت پرستی می کنند

دوغ خورده هرزه مستی می کنند

گر حضور دل نباشد در نماز

جز عقوبت زوچه حاصل گوی باز

دل که او پیوست ه با جانان بود

از صلات دایمون شادان بود

بر در دل باش حاضر روز و شب

تا نیابد راه دوری غیر رب

من بزرگی در تواضع یافتم

از تکبر روی دل بر تافتم

من ریاست در نصیحت دیده ام

نصح خلقان را به جان بگزیده ام

من مروت یافتم در صدق دل

جان که بیصدق است خوارست و خجل

هر که او با معرفت شد آشنا

می نبیند در دو عالم غیر را

گفت عارف من ندیدم هیچ شیئی

جز که حق دیدم عیان در نقش وی

پیش عارف جز خدا موجود نیست

غیر حق برگو که خود معبود کیست

درد عشق و محنت و اندوه و غم

شیوۀ عاشق بود بی کیف و کم

صدق آن باشد که با خلق جهان

هر چه باشد می نمایی خود همان

چیست اخلاص آنکه از غیر خدا

جان و دل سازی مبرا ای فتی

خود فتوت چیست ایثار است و عفو

حلم و نصح و خلق در مستی و صحو

هر چه داری رو فدای یار کن

با وجود احتیاج ایثار کن

چونکه قدرت یافتی شکران آن

عفو کن کآنست طرز عاشقان

حلم پیش آور به هنگام غضب

تا شوی مقبول و محرم نزد رب

با عدوات پند دادن مردمیست

هر که این هر چار دارد آدمیست

خلق نیک آمد صفات آدمی

دیو و دد دارد ز خلق بد کمی

هر که صابر در بلای یار نیست

دعوی عشقش بجز پندار نیست

در جفای دوست هر کو صابرست

از بلا جان غمینش شاکرست

نیست شاکر هر که از دیدار دوست

او به خود بردارد و لذات جوست

هر که دارد لذتی از جود یار

هست اندر کار عشقش مرد کار

هر که دارد آن جمال جانفزا

لذت عالم مهیا شد ورا

عاشقان را گر به دوزخ جا کنی

دوزخش را جنت الماوی کنی

دوزخ از خوی خوش حوری سرشت

دلکش است و تازه چون باغ بهشت

گر بهشت از جلوه ات خالی شود

عاشق دل داده را دوزخ بود

ور بود جنت به دوزخ جلوه گر

عاشقان را هست جنت در س ق ر

جنت و دوزخ کسی را در خور است

کز درخت عشق جانش بی برست

پیش ما راهست هر جا دوزخست

گر جهان جان بود گر برزخست

دوزخ و جنت یقین بشنو که چیست

جز فراق و جز وصال دوست نیست

هر که از خلق جهان عزلت گزید

از بلا و رنج و محنت وارهید

هر کرا انس است با خلق جهان

از سلامت دور باشد بیگمان

حق تعالی بنده را چون دوست داشت

درد و اندوه و بلا بر وی گماشت

هر کرا مشغول دنیا کرده اند

جان او مغضوب مولی کرده اند

هر که دنیا بر دل او سرد شد

فارغ از رنج و عنا و درد شد

ترک دنیا در طریقت اصل دان

طاعت و سیر و سلوکش فرع خوان

هر چه مشغولت کند از یاد دوست

دان که نزد عارفان دنیا هموست

هر چه گردد در طریق حق حجاب

هست آن دنیا ز من بشنو جواب

چیست دنیا مانع راه خدا

نی قماش و ملک و مال و آسیا

هر چه می گردد وسیله معرفت

بهترین طاعت آمد در صفت

هر چه از حق دور می انداز د ت

کفر راهش گر بخوانی شایدت

هر چه از راه خدا مانع شود

کفر باشد ترک آن واجب بود

غیر حق مگذار در دل ای فقیر

تا بگردی در همه عالم امیر