گنجور

 
اسیری لاهیجی

بحر بی پایان عرفان بایزید

آنکه چشم دهر مثل او ندید

گفت چون از بایزیدی من برون

آمدم دیگر ندیدم چند و چون

چون نظر کردم به چشمم بیشکی

عاشق و معشوق را دیدم یکی

طالب و مطلوب عین یکدگر

گشت در هر جا به اسمی مشتهر

که دویی را هست در وحدت محال

اندرین منزل بود کثرت محال

نیست اینجا جز یکی ایمان و کفر

در بیان این زبان آمد به مهر

در پس در خویشتن را بازدار

پس درآ بیخود درون مردانه وار

تا ببینی خود به چشم دل عیان

آنچه من کردم درین معنی بیان

اوست عین جمله اشیا ای پسر

با تو گفتم راز پنهان سر بسر

هر کسی کو دیده گوید این سخن

خاک پایش توتیای دیده کن

ور به تقلید است گفتارش خطاست

نیست رهبر رهزن راه خداست

فرق کردن جز به توفیق خدا

نیست ممکن اهدنا یا ربن ا

از خدا توفیق جو اندر جهان

تا بدانی رهن ما از رهزنان

هر یکی دعوی که هان ما رهبریم

هادی ا ن راه حق را سروری م

لطف او گر نیست ما را دستگیر

دان که شیطان عقلها سازد اسیر

پس پناه آور به حق از مکر دیو

تا امان یابی مگر از مکر و ریو

ر اهرو را رهزنان بیحدند

الحذر طالب که اعدای بدند

هر یکی نوعی فریبت می دهند

هر زمان دامی دگرگون می نهند

آن یکی را دام شیخی لوت و بنگ

وان دگر را شکلهای شوخ و شنگ

وان یکی دزدی د ه حر ف کاملان

وان برد از راه مشت جاهلان

وان دگر را دام شیخی شد ریا

شید وزرقش کرده دور از کبریا

گر بپرسی گوید آن تقواست این

الحذر زین رهزنان راه دین

وان یکی تقلید دستاویز کرد

هر دم از حیلت بر آرد آه سرد

یعنی آه از آتش سودای یار

با دل سوزانم و جسم فگار

نیستش جز درد و سوز مال و جاه

با گدایی گوید او هستم چو شاه

باطنش آلودۀ حرص و حسد

او به ظاهر کرد تقوی را سند

تا فریبد عام کالانعام را

دایماً گسترده دارد دام را

مرغ اعمی چون نبیند دام او

سرنگون افتد به دامش کامجو

لیک شهبازی که از نور اله

دیده روشن گردد و آید ز چاه

دیده را بگشاد و دام و دانه دید

از جفای بند و زندان وارهید

راه کامل شد طریق اعتدال

ناقصان سرگشتۀ تیه ضلال

وصف انسانیت اخلاق حسن

نی چو حیوان بندۀ شهوت شدن

با تو گویم من صفات کاملان

تا بدانی کاملان از ناقصان