گنجور

 
اسیری لاهیجی

شاه ملک دین و اقلیم یقین

عارف اسرار رب العالمین

آنکه مفتاح علوم انبیاست

پیشوای جمله ارباب صفاست

آن براهیمی که ابن ادهم است

از همه شاهان عالم اعظم است

گفت اندر خواب دیدم جبرئیل

بود در دستش صحیفه بس جمیل

گفتمش برگو درین طومار چیست

گفت این طومار خودمکتوب نیست

گفتمش برگو چها خواهی نوشت

گفت نام اولیای جانسرشت

گفتمش خواهی نوشتن نام من

گفت تو زایشان نه ای کم گو سخن

گفتم ش زایشان اگر گویی نیم

نی محب این گروه خوش پیم

وای بر گمراهی و بد ب ختیم

غرقه در بحر غضب شد کشتیم

زین سخن یک ساعتی اندیشه کرد

گفت فرمان آمد از دادار فرد

کاول نامه نویسم نام تو

مست گردانم جهان از جام تو

صد امید از ناامیدی شد پدید

هر که نیکی کرد هرگز بد ندید

شاخ مهر اولیا در دل نشان

تخم عشق کاملان در جان فشان

همچو اکسیر محبت در جهان

کیمیا نبود به جان عاشقان

گر همی خواهی مقام اولیا

جان فدای عشق ایشان کی هلا

از تکبر بگذر و از طمطراق

بنده ای شو کاملان را بی نفاق

نیستی بگزین و هستی را بهل

مهر ایشان نقش کن بر جان و دل

تا به یمن همت مردان راه

راه یابی در حریم قرب شاه

چون محبت نیست در عالم خصال

شد محبت رهبر بز م وصال

بی محبت هیچ کس کامل نشد

در مقام قرب حق واصل نشد

چونکه شد ز احببت ایجاد جهان

جمله عالم را طفیل عشق دان

بی محبت ره به جانان کی بری

کی به عرفان شهره گردی چون سری

از محبت آتشی افروختم

خار و خاشاک جهان را سوختم

فرد گشتم دلبرم چون فرد بود

فرد را جز فرد کی درخورد بود

طالبی خواهد ز عالم بی نشان

عاشق آزاده جوید در جهان

بی نشان شو از همه نام و نشان

تا ببینی روی جانان را عیان

کی مقید واصل مطلق شود

عارف حق ، بی نشان چون حق شود

تا تویی با تست ، محجوبی از او

زانکه شرکست این من و مایی تو

ما و من آمد حجاب روی یار

گر خدا خواهی تو ما و من گذار

از خمار ما و من هر کو برست

از شراب وصل جانان گشت مست

هر که از قید تعین وارهید

بی من و ما خویش را مطلق ندید

در حقیقت ما و من سد رهست

من نگوید هر که از حق آگهست

گشت روشن حادث از نور قدیم

در حقیقت غیر حق باشد عدم

گر برون آیی ازین ما و منی

هست مأوایت مقام ایمنی

تا نگردی نیست از هستی تمام

خود ننوشی بادۀ وصل کرام

از خودی هر کو نمیرد زنده نیست

بی بقای حق کسی پاینده نیست

گر بقای جاودان خواهی دلا

از خودی خود به کلی شو فنا

در تجلی جمال ذوالجلال

محو مطلق شو اگر خواهی وصال

نیستی آیینۀ هستی بود

تو نهان شو تا خدا پیدا شود

در مقام محو ثابت کن قدم

تا شوی واقف ز اسرار قدم

محو کن از لوح هستی نقش غیر

تا ببینی هست کعبه عین دیر

چون بیفتد پردۀ ما و تویی

روی بنماید جمال معنوی

پردۀ ما و منی بردار زود

تا شوی از وصل برخوردار زود

چون که خورشید رخش تابان شود

بی تو جانت واصل جانان شود

پای بند حرص کردی مرغ جان

بند بگشا تا پرد بر آسمان

تا بکی باشی اسیر بند تن

دور کن این بند را از خویشتن

در هوایش درگذر از جسم و جان

یک زمان جولان نما در لامکان

از حجاب ما و من یکدم بر آی

وانگهی در بزم وصل او درآی

پردۀ تو هستی موهوم تست

وصل خواهی شو فنا از خود نخست

پای همت بر سر کونین نه

وصل جانان از دو عالم هست به

تا به کِی باشی تو محجوب خودی؟

زانکه خودبین است اصل هر بدی

بیخود از خود شو که تا حق بین شوی

ورنه از عالم ز حق غافل روی

کی کم ا لی در جهان جز نیستی

تا توهستی هست مطلق نیستی

آنگهی تو عارف مطلق شوی

کاین من و مایی گذاری ، حق شوی

هر که شد بی ما ومن در راه دوست

زآفرینش مقصد و مقصود اوست

هر که وارست از هوی و آرزو

جان او محرم شد از اسرار هو

رو ف دا کن پیش جانان جان ودل

ورنه همچون خر فرومانی به گل

پیش جانان هر ک ه جان ودل بباخت

مرکب عرفان در ین میدان بتاخت

تا نگردی سالکا در ره فنا

کی شوی از وصل جانان بانوا

راه عشقش گر فنا اندر فناست

عاشقان را زین فنا صد گون بقاست

قطره و دریا به معنی خود یکی است

غیرحق در هر دو عالم گو که کیست

قطره در دریا فتاد و شد فنا

عین دریا گشتنش آمد بقا

اعتبار عقل دان هستی غیر

در حقیقت کعبه آمد عین دیر

صحو و محو و قرب و بعد و وصل و فصل

در حقیقت خود ندارد هیچ اصل

زانکه غیر حق ندارد خود وجود

چون عدم گه دور و گه نزدیک بود

ثبت الارض عدم چون شد فنا

تا چگونه یافت تمکین و بقا

در مقام کشف گر راهت دهند

روشنت گردد گدایان چون شهند

بود عالم جز نمودی بیش نیست

شو زارباب یقین بر ظن مایست

هر که او را ذوق این اسرار نیست

با حقیقت حال او را کار نیست

من که چشم از غیر حق بردوختم

شمع جان از نور او افروختم

در دو عالم بر جمالش ناظرم

جز به رویش در جهان می ننگرم

چشم حقبینم نبیند غیر حق

گشت باطل محو از روی ورق

آنچه محروم شما مطلوب ماست

وآنچه م غ ضوب شما محبوب ماست

درد آید پیش ما درمان شود

کفر عالم پیش ما ایمان شود

آنچه آمد مر ترا در ره دلیل

شدمرا مدلول آن بی قال و قیل