گنجور

 
اسیری لاهیجی

آن یکی شخصی به ناگه گنج یافت

از نشاط و شوق هر سو می‌شتافت

هر که را یک دم مصاحب می‌شدی

یا کسی پیشش به کاری آمدی

او همی گفتی که بی رنج و به رنج

ای خوشا حال ک س ی کو یافت گنج

هر که گنجی دید دولت یار شد

او ز عمر خویش برخوردار شد

هرچه می خواهد میسر می شود

کار عالم بر مراد او رود

احتیاجی نیست او را با کسی

فارغست از منت هر ناکسی

دایماً زینسان همی گفتی سخن

بود بی پروا ز طعن مرد و زن

هرکسی گفتی بدو کاین گنج کو

خود که دید آن گنج را آخر بگو

او همی گفتی که ای ساده دلان

یافتم من گنجهای بیکران

آن یکی گفتی که ممکن نیست این

کس نیابد گنجهای اینچنین

وان دگر گفتی که ممکن گرچه هست

نیست گنجی مر ترا ای خودپرست

تو کجا و دولت گنج از کجا

نیست در خور این سعادت مر ترا

او از این انکار مضطر می شدی

نعرۀ یا لیت قومی می زدی

چشم کو تا گنج بیند در جهان

گوش کو تا بشنود آواز آن

سر بسر عالم پر از گنج روان

خلق از فقر و ز فاقه در فغان

در میان آن کس که واقف شد ز گنج

دایماً از طعنۀ خلقان به رنج

آن یکی گویان که این زر اق گیج

می کند دعوی گنج و نیست هیچ

وان دگر گوید که دارد حب جاه

افترایی می کند او بر آله

تا فریبد او عوام الناس را

می نماید فربهی آماس را

آنکه باور کرد قول راستش

او ز گنج بیکران آراستش

او همی گوید ز گنج و جمله خلق

گشته از انکار غرقه تا به خلق

او ز استعباد و از انکارشان

گاه خوشدل بوده گه خاطر گران

عاقبت با خویش ت ن اندیشه کرد

دور کرد از خاطر خود گر د درد

گفت از اقرار و از انکارشان

نیست ما را عاقبت سود و زیان

خاطر خود را چرا دارم ملول

از پی انکار این قوم فضول

رغم انف این گروه بیخرد

می خور و می ده بهر کو می برد

دزد را کی ره توان دادن به گنج

هر چه باید آنچنان باید مرنج

هر کسی را سوی گنج ار ره بدی

هر گدایی اندرین ره شه شدی

پس ولو شاء کجا بودی صواب

حق کجا کردی و لکن خطاب

اهل صورت ره به معنی کی برند

کی گدایان سلطنت را درخورند

کار حق میدان که عین حکمت است

هر بلایی کو فرستد رحمت است

کی شناسد اهل حق جز حق شناس

مرد حق را چون شناسی حق شناس

ره به حق بیواسطه اهل خدا

چون نیابد کس بجز صاحب صفا

تا بیابی در حریم وصل راه

جای کن در سایۀ خاص اله

گنج خواهی پیش صاحب گنج شو

جز پی این منعمان جایی مرو

قول کامل را به جان تصدیق کن

گفتۀ حق دان تو علم من لدن

صدق و اخلاص است رهبر در طریق

وحی حق دان گفته های آن فریق

گر به فهمت درنیاید این سخن

نقص در فهم است نی در گفت من

آنچه مکشوفست بر جان و دلم

از ره صدق و یقین شد حاصلم

گر به راه وصل جانت عشق جوست

صدق پیش آور که ره یابی به دوست

ای که می جویی ز حق گنج بقا

دست زن در دامن اهل خدا

مخزن گنج معانی جان ماست

نقد عالم را ز ما جویی رواست

سر پنهان شد ز نقش ما عیان

علم عالم از کتاب ما بخوان

صورت ما پردۀ معنی بود

عقل پندار د که این دعوی بود

نیست این دعوی بیان معنی است

گفتۀ دعوی به معنی لاشی است

مرد معنی ز اهل دعوی و اشناس

کی توان این را به او کردن قیاس

زان همی گفتند قوم بیخبر

کانبیا هستند همچون ما بشر

صورت ظاهر همی دیدند و بس

غافل از معنی بدند آن قوم خس

دوستدار اهل حق ، اهل حق است

من احب القوم حکم مطلق است

مرد معنی کی بود صورت پرست

پای معنی گیر صورت ابترست

هر که او وابستۀ صورت شود

چون به معنی بنگری کافر بود

بگذر از نقش صور معنی نگر

گر همی خواهی شوی صاحبنظر

سالکان کز یقینی وارهند

در حقیقت دان که مردان رهند

راه وحدت آن جماعت می روند

کز وجود خویش فانی می شوند

چون بماند نیستی هستی نما

هست مطلق را ببینی در بقا

در حقیقت آن زمان عارف شوی

کز خودی خود بکل بیرون شوی

چون نباشی تو ، همه باشی یقین

حاصلت آید مقام العارفین

منتهای سیر سالک شد فنا

نیستی از خود بود عین بقا

من ندانم زین فنا و زین بقا

تا چه خواهی فهم کرد ای بی صفا

تا نگردد رهبرت قطب زمان

کی شود این حال پیش تو عیان

کی به گفت و گو توان دریافت این

حال باید تا شوی ز اهل یقین

هر کرا ذوقی ندادند از ازل

کی درین منزل بیابد او محل

آنچه مکشوفست بر اهل شهود

در عبارت شمه ای نتوان نمود

علم وحدانی نشد حاصل به کسب

سر این معنی به عشق آمد فحسب

گر نباشد عشق در راهت رفیق

کی شوی واقف ز اسرار طریق

رهبر ر ا ه طریقت عشق و بس

عاشقان را عشق شد فریادرس

درد عشق آمد دوای عاشقان

از غم عشقست عاشق شادمان

عشق آمد رهبر کشف و عیان

عشق بنماید ز وصل او نشان

چون علم بیرون زند سلطان عشق

می شود ملک خرد ویران عشق

شحنۀ گوی طریقت عشق بود

والی ملک حقیقت عشق بود

راه عشق آمد صراط مستقیم

عاشقانه رو درین ره مستقیم

عشق تعلیمت کند اسرار دین

عشق بنماید ترا راه یقین

عشق بگشاید نقاب از روی دوست

عشق آرد مر ترا تا کوی دوست

عشق آمد چون می و عالم سبو

مست این می دان چه جام و چه سبو

عشق جان را جانب بالا کشد

عاشقان را آورد سوی رشد

عشق دار دل عمارت می کند

سوی ملک جان اشارت می کند

عشق چون جانست و عالم همچو تن

خانۀ عشقست عالم بی سخن

بر جمال عشق عالم پرده ایست

گر نباشد عشق عالم مرده ایست

عشق ، جان و دل به یغما می برد

پردۀ ناموس عاشق می درد

عشق سازد عاشقان را عو ر نور

می کند آفاق را پر شر و شور

قبلۀ عاشق بغیر از عشق نیست

مقصد عشاق غیر از عشق چیست

کعبۀ جان کوی جانانست و بس

نیست مطلوب دلم جز یار کس

باش عاشق یا محب عاشقان

تا درآیی در ش م ار رهروان

دوستان اهل حق ، اهل حق است

من احب قوم حکم مطلق است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode