گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تن بی‌محبت و لاف ز جان آدمیت

که به داغ عشق بسته است نشان آدمیت

شرفست آدمی را به ملک ز عشق ورنه

چه میانه ملک بود و میان آدمیت

حیوان و مردمان را چه تمیز عشق نه جان

که دواب راست جانی و نه جان آدمیت

چو حدیث عشق عاشق نه به گوش سر نیوشد

سخنی بگوی واعظ به زبان آدمیت

چه به صورت آدمی گشت مکان عشق اقدس

همه لامکان ببینی به مکان آدمیت

نه حیات جاودانیست زآب زندگانی

که خضر بماند باقی به روان آدمیت

بنهاد بال جبریل و به عرش رفت احمد

بگشای چشم و بنگر طیران آدمیت

نه که آدمیت اول هم از آدم صفی بود

ز علی شنید آشفته بیان آدمیت

چه کنی تو غوص عنان که دُر از صدف برآری

که به خاک درگه او شده کان آدمیت