گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اسدی توسی

چو شد بر جزیره یکی بیشه دید

همه دامن بیشه لشکر کشید

شه لاقطه بود کطری به نام

دلیری جهانگیر و جوینده کام

جهان پیش چشمش به هنگام خشم

کم از سایه پشه بودی به چشم

چو آگه شد از کار گرشاسب زود

بفرمود تا لشکرش هر چه بود

به هامون سراسر جبیره شدند

به پیکار جستن پذیره شدند

سه منزل به جنگ آمد از پیش باز

دمان با گران لشکری رزم ساز

همه ساخته ترگ و خفتان جنگ

ز دندان ماهی و چرم پلنگ

سر گوسفندان فلاخن به دست

گرفتند کوشش چو پیلان مست

اگر ترگ و خود ار سپر یافتند

به سنگ فلاخن همی کافتند

سبک رزم را پهلوان سترگ

فروکوفت زرینه کوس بزرگ

غَو مهره و کوس بگذشت از ابر

دم نای بدرید گوش هژبر

دلیران ایران به کین آختن

گرفتند هر سو کمین ساختن

ز خون رخ به غنجار بندود خور

ز گرد اندر آورد چادر به سر

ز یک روی سنگ و دگر روی تیر

ببارید و شد چهر گیتی چو قیر

شد از بیم رخ ها به رنگ رزان

سَرِ تیغ چون دست وشی رزان

هوا بانگ زخم فلاخن گرفت

جهان آتش و سنگ آهن گرفت

پر از گرد کین پرده مهر شد

ز پیکان سپهر آبله چهر شد

چنان خاست رزمی که بالا و پست

بُد از خون نوان همچو از باده مست

کُه از تابش تیغ لرزان شده

زریر از رخ بددل ارزان شد

ستیزندگان نیزه با خشم و شور

فرو خوابنیده به یال ستور

لب کین کشان کافته زیر کف

ز گرمای خورشید خفتان چو خَف

میان در سپهدار چون کوه برز

پیاده دو دستی همی کوفت گرز

کمند از گره کرده پنجاه کرد

ز ماهی همی برد و بر ماه کرد

به هر حمله سی گام جستی ز جای

به هر زخم گردی فکندی ز پای

شدی بازو و خنجرش نو به نو

گهی خشت کار و گهی سر درو

خروشش چنان دشت بشکافتی

که در وی سپاهی گذر یافتی

تو گفتی مگر ابر غران شدست

و یا کوه پولاد پران شدست

گهی نیزه زد گاه گرز نبرد

از آن دیو ساران برآورد گرد

چوزو کطری آن جنگ و پیکار دید

برش مرد پیکار بیکار دید

به دل گفت هرگز چنین دستبرد

ندیدم به میدان ز مردان گرد

شدن پیش گرزش که یارا کند

به جنگ از سپر کوه خارا کند

مرا بادی این کینه زو آختن

که ماندست از آویزش و تاختن

درآمد چو تندر خروشنده سخت

به دست استخوان ماهیی چون درخت

بزد بر سرش لیک نامد زیان

سبک پهلوان همچو شیر ژیان

چنان زدش گرزی که بی زور شد

زمینش همان جا که بُد گور شد

گریزان سپاهش گروها گروه

نهادند سر سوی دریا و کوه

دلیران ایران ز پس تا به شهر

برفتند و کشتند از ایشان دو بهر

از آن پس به تاراج دادند روی

فتادند در شهر و بازار و کوی

ز زر و ز سیم و ز گستردنی

ندیدند کس چیز جز خوردنی

در خانه‌ شان پاک و دیوار و بام

ز ماهی استخوان بود از عود خام

ز مردان که بُد پاک برنا و پیر

بکشتند و دیگر گرفتند اسیر

از ایوان کطری چو سیصد کنیز

ببردند و جفت و دو دخترش نیز

یکی خانه سر بر مه افراشته

پر از عود و عنبر بر انباشته

سپهبد همه سوی کشتی کشید

وزان بردگان بهترین برگزید

ز هر چیز ده کشتی انبار کرد

دو صد گرد بروی نگهدار کرد

سوی طنجه نزدیک عم زاده باز

فرستاد و او راه را کرد ساز

به گرد جزیره به گشتن گرفت

بدان تا چه آیدش پیش از شگفت

همه نیشکر بُد درو دشت و غار

دگر بیشه بُد هر سوی میوه دار

بسی میوه ها بُد که نشناختند

نیارست کس خورد و بنداختند

ز هر جانور کان شناسد کسی

نبد چیز الا تشی بُد بسی

که نامش به سوی دری چون کشی

یکی سنگه خواندش و دیگر تشی

به تن هر یکی مهتر از گاومیش

چو ژوبین بر او خار یک بیشه بیش

گه کین تن از خم کمان ساختی

وز آن خار چون تیر بنداختی

اگر بر زره برزدی یا سپر

برون بردی آسان به سوی دگر

فکندند از آن چند هر گرد گیر

وز آن خار او خشت کردند و تیر

پس آن کشتی و بردگان با سپاه

به دریا چو رفتند یک روزه راه

فتادند روز دهم یکسره

به خرم کُهی نام او قاقره

جزیری پر از لشکر بی شمار

شهی مر ورا نام او کوشمار

چو دیدند کشتی دویدند زود

به تاراج بردند پاک آنچه بود

دلیران ایران یکی رزم سخت

بکردند و اختر نبد یار و بخت

گرفتار آمد صد و شصت گرد

دگر غرقه گشتند و کس جان نبرد

یکی کشتی و چند تن ناتوان

بجستند و رفتند زی پهلوان

بدادند آگاهی از هر چه بود

سپهبد سپه رزم را ساخت زود

شتابان رهِ قاقره بر گرفت

جزیری به ره پیشش آمد شگفت

کُهی در میان جزیره دو نیم

یکی کان زر و دگر کان سیم

سه منزل فزون بیشه و مرغزار

دوان هر سوی روبه بی‌شمار

به بر زرد یکسر به تن لعل پوش

همه شکل دنبال و کافور گوش

به نزدیک آن کوه بر پنج میل

برابر کُهی بود هم رنگِ نیل

به چاره بر آن کُه نرفتی کسی

وزو عنبر افتادی ایدر بسی

خور روبهان پاک عنبر بدی

دگر تازه گل‌های نوبر بدی

از آن روبهان هر کس اندر سپاه

فکندند بسیار بی راه و راه

ز تن پوستهاشان برون آختند

وزان جامه گونه گون ساختند

از آن جامه هر کاو شبی داشتی

دَم عنبرش مغز انباشتی

بسی زآن دو کُه زر ببردند و سیم

وز آنجا برفتند بی ترس و بیم

رسیدند نزد جزیری دگر

درو نز گیا چیز و نز جانور

زمینش همه شوره و ریگ نرم

چو جوشنده آب اندرو خاک گرم

ز تفته بر و بوم او گاه گاه

دمان آتشی بر زدی سر به ماه

برو هر که رفتی هم اندر شتاب

شدی غرقه در ریگ و گشتی کباب

ز ماهی استخوان شاخها بر کنار

بُد افکنده هر یک فزون از چنار

دگر مُهره بد هر سوی افتاده چند

که هر یک مِه از گنبدی بُد بلند