گنجور

 
اسدی توسی

چوباز سپیده بزد پر باز

از او زاغ شب شد گریزنده باز

شه کابل آورد لشکر به جنگ

برابر دو صد برکشیدند تنگ

بپیوست رزمی گران کز سپهر

گریزنده شد ماه و گم گشت مهر

برآمد ده و دار و گیر و گریز

زهر سو سرافشان بُد و ترگ ریز

جهان جوش گردان سرکش گرفت

به دریا زتیغ آب آتش گرفت

همه دشت تابان ز الماس بود

همه کوه در بانگ سر پاس بود

فکنده سر نیزه ی جان ستان

یکی را نگون و یکی را ستان

زبس خون خسته زمی لاله زار

وز آن خستگان خاسته ناله زار

تن پیل پرخون و پرتیر و خشت

چو زآب بقم رسته بر کوه کشت

به تیغ وسنان و به گرز گران

بکشتند چندان ز یکدیگران

که شد مرگ از آن خوار برچشم خویش

سته گشت و نفرید بر خشم خویش

دل جنگیان شد ز کوشش ستوه

شکست اندر آمد به زاول گروه

ز پیش سپه نوشیار دلیر

درآمد بغرید چون تند شیر

کزین غرچگان چیست چندین گریغ

بکوشید هم پشت با گرز و تیغ

همان لشکرست این که در کارزار

گریزان شدند از شما چند بار

سپه را به یک بار پس باز برد

به نیزه فکند از یلان چند گرد

تنوره زد از گردش اندر سپاه

ز هر سو به زخمش گرفتند راه

بینداختندش به شمشیر دست

فکندند بی جانش بر خاک پست

پسرش از دلیری بیفشرد پای

ستد کینه زان جنگجویان بجای

نخست از یلان پنج بفکند تفت

پدر را ببست از بر زین و رفت

دلیران زاول همه ترگ و تیغ

فکندند و جستند راه گریغ

از ایشان همه دشت سر بود ودست

گرفتند بسیار و کشتند و خست

چوشب خیمه زد از پرند سیاه

درو فرش سیمین بگسترد ماه

شه کابل آنجا که پیروز گشت

بزد با سپه خیمه بر کوه و دشت

گریزندگان نزد اثرط به درد

رسیدند پرخون و پرخاک و گرد

بدادندش از هر چه بُد آگهی

بماند از هش و رای مغزش تهی

زدرد سپه وز غم نوشیار

به دل درش با زهر شد نوش یار