گنجور

 
اسدی توسی

به شهری رسیدند خرّم دگر

پُرآرایش و زیب و خوبی و فر

ز بیرونش بتخانه ای پر نگار

براو بی کران برده گوهر به کار

نهاده در ایوانش تختی ز عاج

بتی در وی از زر با طوق و تاج

درختی گشن رسته در پیش تخت

که دادی بر از هفت سان آن درخت

ز انگور و انجیر و نارنج و سیب

ز نار و ترنج و بِه دلفریب

نه باری بدینسان به بار آمدی

که هر سال بارش دو بار آمدی

هر آن برگ کز وی شدی آشکار

بُدی چهر آن بت برو بر نگار

ز شهر آن که بیمار بودی و سُست

چو خوردی از آن میوه گشتی درست

برو چون مهِ نو یکی داس بود

که تیزیش مانند الماس بود

کسی کاو شدی پیش آن بُت شمن

فدا کردی از بهر او خویشتن

بن داس در نوک شاخی دراز

ببستی و زی خود کشیدی فراز

فکندیش در حلق چون خم شست

به یک ره رها کردی آن گه ز دست

سرش را چو گویی برانداختی

چنین خویشتن را فدا ساختی

همان گاه بودی به یک زخم سخت

تنش بر زمین و سرش بر درخت

سپهدار با ویژگان سپاه

به دیدار آن خانه شد هم ز راه

بدید آن درخت نوآیین به بار

چو باغی پُر از گونه گون میوه دار

سرش سایه گسترده بر کاخ بر

بر از هفت گونه به هر شاخ بر

هم از کار آن داس بر خیره ماند

بر آن بت بنفرید و ز آن جا براند