گنجور

 
اسدی توسی

کُهی دید دیگر ز سنگ سیاه

برون کرده زین سو بر آن سوی راه

کرا کس ندانستی از بوم هند

که او پاکزادست و گر هست سند

برفتی به سوراخ آن که فراز

گرفتی دو دست از پَسِ پشت باز

گذشتی ازو گر بُدی پاکزاد

بماندی میانش ار بُدی بد نژاد

به کوهی دگر بود کانی فراخ

فرازش کمر بست و بن دیو لاخ

ز بالا دو چیز از دل سنگ سخت

برون تاخته چون ترنج از درخت

یکی زو بنفش و دگر همچو زر

بنفشیش پا زهر و زهر آن دگر

نُبد ره بدو لیکن از ناگزیر

ز بالا فکندیش هر کس به تیر

همی داشتندی مر آنرا نگاه

نبردی کس آن جز سوی گنج شاه

کُهی دید دیگر به مه بر سرش

یکی کان آهن شگفت از برش

که بی آتش آهنش بُد لعلگون

چنان بود کز آتش آری برون

به شب همچو اخگر نمودی ز تاب

گرفتی به روز آتش از آفتاب

چو الماس پولاد بگذاشتی

وز آب اندرون سنگ برداشتی

شدی دور ازو سنگ آهن ربای

وز آتش ببودی سیه هم بجای

از آن تیغ مهراج بودی و بس

ندادی از آن تیغ هرگز به کس

یکی تیغ ازو تا ببردی به گنج

به کف نامدی جز به بسیار رنج

کرا ریختندی بدان تیغ خون

نرفتی ز تن خون مگر زاندرون

دگر دید از اینگونه چندان شگفت

که نتوان شمارش به سالی گرفت

همه کام مهراج از بد ز پیش

که بیند همه پادشاهی خویش

جهان پهلوان را ز هر سو که خواست

همی گشت زینگونه سه سال راست

به آزادیش نزد ضحاک شاه

نبشتی همی نامه هر چند گاه

به هر نامه صد لابه آراستی

ببودنش پوزش همی خواستی