گنجور

 
اسدی توسی

کُهی بُد همان جا به دریا کنار

گرفته ز دریا کنارش سنار

پر انبوه بیشه یکی کوه پیش

نبد نیم فرسنگ پهناش بیش

چو موج فراوان فراز آمدی

شدی آن کُه از جای و باز آمدی

گهی راست بودی دوان پیلوار

گهی چون به ناورد گردان سوار

گمان برد هر کس که بُد سنگ پشت

برو رسته از بیشه خار درشت

سپهبد ز ملاح پرسش گرفت

کزین کوه تازان چه دانی شگفت

چنین گفت ملاح دانش پژوه

کزین سون دریا دگر هست کوه

جزیریست بر دامن زنگبار

پر انبوه شهری بدو استوار

همه سنگ و خارست آن بوم و مرز

تهی یکسر از میوه و کشت ورز

به یک روزه راهش جزیریست نیز

پر از میوه و کشت و هر گونه چیز

چو آید بهار خوش و دلگشای

بجنبد به موج آن جزیره ز جای

به کردار کشتی ز راه دراز

بیاید بر شهر آن گه فراز

همه شهر بیرون پذیره شوند

به شادی سوی آن جزیره شوند

ز نخچیر وز هیزم و خوردنی

برند آنچه شان باید از بردنی

چو سازند یکساله را کار پیش

جزیره شود باز زی جای خویش

نه رنج و نه پیشه نشسته بجای

همه هر چه باید دهدشان خدای

چنین گفت گرشاسب با رهنمون

که روزی نبشته نگردد فزون

از آن بخش کایزد بکردست پیش

نه کم گردد از رنج روزی نه بیش

دد و مرغ و نخچیر چندین هزار

نگه کن که چون روز گشت آشکار

شوند از برون گرسنه با نیاز

چو شب شد همه سیر گردند باز

نه مر طمع را هستشان پیشه ای

نه دارند جز خوردن اندیشه ای

بگشتند دریا همه سر به سر

بدیدند چندان شگفتی دگر