گنجور

 
اسدی توسی

سوی تاملی شاد خوار آمدند

به نزدیک دریا کنار آمدند

پر انبوه مردم یکی جای بود

همه بومشان باغ و کشت و درود

مگر آب خوش کان ز باران بدی

بدلشان در اندوه و بار آن بدی

چو بر روی چرخ ابر دامن کشان

شدی چون صدف های لولو فشان

همه کوزه و مشک ها در شتاب

بکردندی از قطر باران پر آب

چو باران نبودی جگر تافته

بُدندی لب از تشنگی کافته

بپرسید ازیشان یل نامدار

که باران نبارد چه سازید کار

بتی را نمودند و لوحی بهم

ز مس لوح و آن بت ز چوب بقم

بر آن لوح چون خط یویانیان

چهل حرف و شش هیکل اندر میان

به باران چو داریم گفتند کام

برآریم این لوح و بت را به بام

پس این لوح و بت را به سر برنهیم

نیایش کنان دست بر سر نهیم

برهنه زن و مرد هر سو بسی

ازاری زده بر میان هر کسی

بگرییم و آریم چندان خروش

که دریا و کُه گیرد از ناله جوش

همان گه بر آید یکی تیره ابر

کند روی گردون چو پشت هژبر

چنان زآب دیده بشوید زمین

کزو موج خیزد چو دریای چین

یل نیو گفتا کنون کایدریم

کنید این که بی آزمون نگذریم

نگیرد چنین چاره گفتند ساز

جز آن گه که باشد به باران نیاز

کنون کآبمان هست ده ره بهم

گرآییم ناید یکی قطره نم